یک اعدام ناشی از ترس!

اینک ترس تا مغز استخوان این اجامر و اوباش رخنه کرده است، از سایه خود هم می ترسند

اسماعیل نوری علا

دیده اید که وقتی شب و تاریکی و فضایی ناشناس، به ناگهان مسافری ره گم کرده را در محاصره می گیرند او چنان دچار ترس می شود که بی اختیار صدا بلند می کند و، در عین حال، برای اینکه ترس اش را پنهان کند، آوازی می خواند که هول و ترس در آن لب پر می زنند؟ و مگر این واقعیت که سردمداران رژیم اسلامی مسلط بر ایران اینگونه با عجله و بدون برگزاری دادگاه تجدید نظر و صرفاً بر اساس اعترافات نوید افکاری، قهرمان کشتی کشورمان، که خود اعلام داشته بود که در زیر شکنجه وادار به اعتراف شده، او را به دار آویخته اند صرفاً ناشی از شدت ترس عمیق این جانیان از فوران خشم مردم به جان آمده کشور نیست؟

اینها زمانی نمی ترسیدند و می کشتند، چون رژیم شان برآمده از یک شورشِ انقلاب نام گرفته بود و هنوز پایگاه مردمی وسیع داشتند؛ اما اکنون می ترسند و می کشند به این خیال که با هراس افکنی در دل جوانان ایران آنها را از به خیابان آمدن، سینه سپر کردن و جان تقدیم ملت نمودن باز می دارند. و چه تفاوت بزرگی است بین نترسیدن و کشتن، و کشتن از سر ترسیدن آن یکی فواره ای است که یال سرکشی بی محابا دارد و این یکی سرنگون شدنی است که تا اعماق کثافت زده زباله دانی تاریخ فرو می ریزد.

این جانیان اکنون دریافته اند که تاریخ فرارسیدن نوبت آنها را اعلام داشته و می دانند که تنها تا زمانی که مردم به خیابان نیامده و مصرانه اضمحلال رژیم را طلب نکرده باشند فضای بین المللی به سوی حمایت از مردم تمایل پیدا نمی کند. آنها می دانند که بین شورندگی مردم و ایجاد فضای مساعد بین المللی رابطه ای مستقیم وجود دارد. به چشم و تجربه دیده اند که، وقتی چهار دهه پیش مردم به خیابان آمدند، جهان از رژیم شاهنشاهی برگشت و ابراهیم یزدی شتابان مأمور شد تا یک آخوند دو ریالی را به پاریس ببرد و یک حرف و دو حرف بر زبانش بگذارد، و او نیز، با خدعه و نیرنگ، سخنان تلقینی را بلغور کند و  رهبر خوانده شود و مفت و مجانی رژیمی را که تا بن دندان مسلح بود تحویل بگیرد.

آن روز مردم دچار شور مذهبی و اعتماد به روحانیت بودند و بیرون آمدند تا سیاهی لشگر یکی دیگر از سناریوهای برنامه ریزان امریکا و اروپا شوند. اما امروز این جوانان به جان آمده ایران اند که، علیرغم حمایت اروپائی و روسی و چینی از جنایتکاران مسلط بر ایران، رفته رفته و در هر فرصتی راه خیابان پیش می گیرند و در پی امکانی هستند تا دیوارهای کاخ جانیان اسلامی را بر سرشان خراب کنند.

این جنایتکاران فاسد و دزد می دانند که این بار به خیابان آمدن جوانان ایران با آنچه چهل سال پیش رخ داد متفاوت است. آن زمان شاه از سلطنت دل کنده بود و، دچار یأس، دل آدم کشی نداشت. آن زمان کارتر در امریکا و رهبران سیاسی در اروپا پشت خمینی ایستاده بودند. آن زمان ژنرال هویزر را فرستاده بودند تا ارتشی شاه از دست داده را از نشان دادن واکنش باز بدارد. اما اکنون هر نظامی ایرانی شرافتمندی نیز منتظر است که امکانی پیش آید تا، پیش رونده در صف آغازین حرکت مردم، دمار از روزگار ملایان و آقازاده ها و اعوان و انصارشان در آورد.

اینک ترس تا مغز استخوان این اجامر و اوباش رخنه کرده است. از سایه خود هم می ترسند و از ترس فریادِ «می گیریم و می بندیم و شکنجه و اعدام می کنیم» سر داده اند تا، با پراکندن ترس، دل بیرون آمدن از خانه را از جوانان ایران بگیرند. اینک زمانه از آنان برگشته است و رقص پیکر نوید افکاری بر سر دار، در واقعیت خود رقص مرگ این نابخردان جنایتکار است. او – حتی اگر به دست خویش یکی از این بدکاران را به سزای خود رسانده باشد، که منکر این امر بوده است – آرش دیگری می تواند باشد که، با ایثار جان خویش، به آن تاریخ پر از اشاره و نمود و نمادی می پیوندد که صفحات اش مشحون از نام دلیران یک سرزمین تاریخی است.

نه! کشتن نوید (چه اسم پر معنائی!) از سر قدرت نیست، از سر ترسی است که بزدلان به هنگام مرگ محتوم خویش دچار اش می شوند! این نوید نیست که با جان خود بر طناب دار بوسه می زند، این بزدلان جنایتکار رژیم اسلامی اند که می دانند بزودی نوبت آنان فرا خواهد رسید تا بر طناب مکافات خویش بوسه زنند و در ایران تازه ای که پوست می اندازد تا تازه و جوان شود، و زندان سیاسی را ویران و اعدام را لغو می کند، بقیه عمر نکبت زده خویش را به ذلت و خاری بگذرانند و نفرین تاریخی ملتی را در هر دم و بازدم کثیف خویش به یاد آورده و در جهنمی که خود افروخته اند جاودانه بسوزند.