ما در کجای تاریخ ایستاده ایم؟ سیروس فیروزیان

ما نباید در جغرافیای سیاسی کوچک خودمان بمانیم. استعداد و انرژی برای کار و رشد و توسعه در جای جای حوزه تمدنی ما گسترده است.

 

سیروس فیروزیان

پر روشن است که یک جامعه برای آنکه پویا باشد و پیشرفت کند نیاز به توانمندی ها و دارایی های مادی و معنوی، راهبرد هدفمند، راهکار هوشمند و ابزار کار بسیار دارد. آنچه در پی می آید تنها گزیده ای است از آنچه باید داشت و پیاپی آن را باز ساخت:

  • حس همگرایی، وابستگی، پیوستگی، اتحاد و عزم ملی
  • انگیزه و اراده پایبندی، پایداری، تلاشگری و خستگی ناپذیری در پیمودن راه های سخت
  • آموخته ها پیرامون فراز و فرود تاریخ کشور
  • اندوخته های راهبردی از کنشگری با همسایگان، همپیمانان و نیز با دشمنان
  • راه های ارتباطی در درون کشور و تا فرامرزها
  • رسانه های محلی و ملی و بهره وری از سیستم های ارتباط فراملی
  • نظام ترجمه
  • کارگاه ها، آزمایشگاه ها و مراکز تحقیقات بنیادین در همه زمینه ها
  • بهداشت و سیستم درمان همگانی و رایگان
  • نخبگان وفادار و پای کار و رهبران هوشمند، پاسخگو، مردم دار و مدیر
  • معادن و منابع طبیعی سرشار
  • ذخایر انرژی و تکنولوژی بهره برداری بهینه
  • موقعیت جغرافیایی
  • آب و هوا
  • دانش روز و نیروهای کاربلد کارآمد
  • ابزار نفوذ معنوی در برون مرز مانند برخورداری از نعمت زبان های همگون با دیگر ملت ها و همچنین است همپیوندی در کیش و آیین و رسوم و سنت های همسان و سرانجام زبان همسنگ هنر و فرهنگ که هریک بهترین دارایی و افزاری کارا برای نزدیکی با دوست و دشمن است.

اکنون می خواهم بگویم همه آنچه را که در بالا برشمردیم و بسیاری دیگر که در این کوتاه سخن نمی گنجد بر چهار پایه تنومند استوار است. سستی و کاستی در هر یک از آن شالوده ها بدان معناست که جامعه گرفتار ایستایی و پس روی است و اینکه آن بیراه به فروپاشی دولت و ملت خواهد انجامید. آن چهار اصل اصیل بی بدیل همانا ارزش والای کار و کارگر، آموزش و پژوهش آزاد و فراگیر، بهسازی و به روزسازی ارتش ملی و از همه مهمتر اخلاق و شرف انسانی است که این آخری خود، همه چیز است. اخلاق، نه تنها در بطن عناصر وجودی یک تمدن، زاینده شکوه و افتخار ملت هاست که نماد اقتدار ملی و تاریخ سازی تمدن ها نیز می باشد.

در ایران آخوندی این بنیان چهارگانه به بازی گرفته شده است. کارگر که روان روان زندگی است، بی پناه مانده است. نه قانونی و نه سندیکا و اتحادیه ای که بتواند حق او را باز ستاند. کارگر یا باید حقش را نخواهد و دهانش را ببندد و یا اگر برآشوبد و حق خواهی کند کتک می خورد و به زندان می افتد و صدایش هم به جایی نمی رسد. بجای آنکه خط تولید گسترده تر و پرکار و پر بار شود، دزدان و رانت خواران حکومتی مرزها را به روی ورود هر کالای بنجولی باز کرده اند و زیرساخت تولید را که تا سه دهه پیش جانی داشت از بین بردند. از صدقه سر وطن فروشی حاکمیت آخوندی- سپاهی، دست طمع قدرت های نوظهور شرقی در ایران بازتر شده و بازار کار و تولید داخلی به نابودی افتاده است. قرار بود خودکفا شویم و به شرق و غرب وابسته نباشیم ؛ قرار بود مستضعف بتواند رشد کند و از فقر درآید؛ اما نه تعهدی بود برای خدمت به مردم و نه ذره ای خرد که نیروی کاردان را بکار گیرد. صنعت سرهم سازی که روزی می رفت بومی شود، سالهاست که شده بهانه خروج ارز ملی و تازه آن کالای – به اصطلاح- تولید داخل هم بلای جان مردم شده است. به خودروی -به اصطلاح- ملی نگاه کنیم، به صنعت نفت از کار افتاده، به صنعت کشاورزی به گل نشسته، به کارخانه های تبریز و اصفهان و مشهد و خلاصه به هفت تپه و عسلویه، براستی این رژیم خانه خراب کن چه مدنیتی را ساخته و چگونه استقلال و آبرویی فراهم آورده است. آن حق مسلم اتمی در سایه بی لیاقتی و صد البته بعنوان بهانه ای برای حق حساب گرفتن عوامل داخلی و خارجی حکومت، نخست میلیون ها دلار پول ملت را به جیب خارجی ریخت، سپس کشور را با تهدید و انزوا روبرو ساخت، آبرو و حیثیت ملی را بر باد داد و سرانجام، سفره خالی مردم را که اکنون بیشترشان مستضعف شده ا ند تهی تر کرد. به قول معروف آفتابه لگن هفت دست و سر سفره هیچ، این بود آن حق مسلم و این حیثیت بربادرفته ما.

آری، در بلبشوی مستضعف مآبی خط امامی ها، در راستای تئوری بی مغز فروپاشی طبقاتی و در سایه ذبح شرعی شایسته سالاری به پای تعهد مداری بی بته، این همان کارگر بود که بدتر از هر زمانی فدا شد. در تاریخ خودمان دیدیم آن انقلابی را که بنام کارگر بود چگونه به قهقرا رفت؛ چه رسد به انقلاب خودمان که برای کار کردن نبود؛ که شعارش نان و آب رایگان بوده است. خوابی که قرار بود در سایه بالا بردن معنویت مردم تعبیر شود؛ و چه خیال منحط و شومی.

آن ملتی می تواند رشد کند که به عظمت شخصیت و دسترنج کارگر حرمت بگذارد. فرصت سازی و فضا سازی برای کار دغدغه شب و روزش باشد. انسانیت را در چشمان خسته و دستان پینه بسته کارگر بیابد و باور کند که ایمان و معنویت در سایه کار و کارآفرینی بر پایه عدالت و انصاف پروبال می گیرد. باری، عرق کارگر خونی است که در رگ های جامعه، ماندن و شکوفا شدن را هدیه می دهد.

پیرامون ساختار آموزش و پژوهش ایران، درد سر از آنجا آغاز شد که تخصص فدای تعهد کورکورانه جانبدارانه شد. آموزه های دانشگاه، وارداتی خوانده شد و خیلی زود چماق انتقام انقلاب بر سر فرهنگ فرود آمد. در پناه تصفیه استادان، جوانان ناآزموده خط امام کرسی استادی را در دانشگاه های بزرگ کشور به چنگ آوردند. حال می بایست بیست سال بگذرد تا شاید برخی از آنها به شأن استادی برسند. همزمان کتاب ها جمع شد، رسانه و نشر سانسور گردید، کتابفروشی ها و مراکز فرهنگ و هنر از سر زور از رونق افتاد، دوره ترجمه پایان یافت و راه های ارتباط علم و فرهنگ با جهان آزاد بسته شد. دستور ولایی آمد که قلم ها را بشکنند. صدای اهل حکمت و حکایت را نه به چوب نقد که به چماق تکفیر و نفاق و غرب زدگی به بند کشیدند. حوزه های علمیه را باد کردند تا ادای دانشگاه را در آورد و برای آن تعیین تکلیف کند و خوراک نظری و علمی فراهم سازد. دستگاه تلویزیون هم که بنا بود دانشگاه شود، شد دکان ملا و منبر تبلیغ تحجر و نه تفکر.

در دوران – به اصطلاح- سازندگی، زاد و ولد در دستور کار قرار گرفت؛ زاد و ولد آدم و هم آنجا که می بایست آدم را آدم سازد. بی آنکه زیر ساخت فراهم گردد کیفیت فدای کمیت گشت و در کمتر از یک دهه در هر شهر و دهکده ای دانشکده ای برپا شد. اینهمه در حالی صورت گرفت که حکومت همچنان با اندیشه ورزی و روشنگری ستیز می کرد و درهای کشور بر روی رسیدن امواج نو دانش از غرب متمدن بسته ماند. مضحک تر آنکه دانشجویان ذوب در ولایت به اصرار و اجبار مراکز قدرت، مدارک تخصصی می گرفتند؛ بدون آنکه زحمت فراگیری الفبای فن و دانش را بخود بدهند. من خودم در چند سالی که در ایران تدریس کردم و هر بار به ناچار از یک واحد دانشگاهی به واحدی دیگر پاس داده شدم، خاطرات حیرت انگیزی از تحکم دستگاه های حکومت برای صدقه دادن به این نوچه های ولایی دارم. این در حالی بود که نخبگان دانشجو ستاره دار شده و از تحصیل باز می ماندند. چنان شد که جایگاه دانشگاه های ایران در رتبه های جهانی به پایین ترین سطح خود رسید.

یک دهه پس از آن، دانش نظری و علوم انسانی به بهانه وامداری فرهنگ غرب گرفتار خشم مقام ولایت شد. دیگر نه پیرایش و پالایش انقلابی در نظر بود که فراتر از آن می بایست اساس تعلیم و تحقیق عمیق فلسفی کنار گذاشته شود. این همان تیر خلاصی است که ولایت قهقرایی، در پیشبرد انقلاب فرهنگی دوم، بسوی خردگرایی و نوگرایی علمی پرت کرده است. باری، چگونه می توان با چنین دانشگاهی که بشدت منزوی و بسته و قالب بندی شده است به کمک بهداشت و اقتصاد و صنعت و کشاورزی و در یک سخن بسوی مدنیت روز رفت؟

درباره اخلاق سیاسی و منش جمعی، ملت ما در یکی از گردنه های هولناک هویت و مدنیت در میانه سیاهی و غباری غمبار بسوی آینده ای پیدا و ناپیدا و پر از امید و نامیدی گام می گیرد. در اینجا شرم دارم از آن زشتی ها که از سر فقر و فاصله، انگل وار ارزش های ما را تا کرانه های مرگ رسانده نام ببرم. نگاه من به اخلاق در این گفتار همانا زنده بودن و سازنده بودن یک ملت در خود و و در ورای خاک خودی است. می خواهم بگویم ملتی که تن پروری، گدا پروری و بی سواد پروری را خواسته و ناخواسته در خود نهادینه کند، پایدار نخواهد ماند.

باری، ملت ها سه دسته اند؛ پسرو، پیرو و پیشرو. شاید بهتر است بگویم ملت ها در تاریخ خود کم و بیش مراحل ایستایی و پویایی مدنی را تجربه کرده‌اند. گاهی ملت ها آنچنان درگیر ایسم ها و توهمات این دنیایی و یا ماورایی می شوند که از درک حقایق عینی و تطبیق ذهنیات خود با ضرورت های خارجی باز می مانند و گام به گام پس رفته و به زندان خود خواسته واپسگرایی فرو می افتند. ما در ایران، تجربه های زیادی از این شکست ها و گسست ها داریم. در چند قرن گذشته دوره های نه چندان درازی را هم دیدیم که کشور راه پویایی و بالندگی پیش گرفت و قابلیت و توان شایسته ایرانی را به نمایش گذاشت. ناگفته پیداست که جامعه ایران در این سال ها سخت گرفتار پسروی است. شاید دهه ها بخواهد تا دوباره بتوانیم به جایگاه ملتی پیرو رو به جلو برسیم.

هر آینه، یک نکته درخور توجه است و آن اینکه در تاریکترین دوران در جغرافیای سیاسی ایران که پراکندگی، سراسیمگی، دربدری و نابسامانی ها بیداد می کرده، ستاره های پر فروغ دانش، فلسفه و عرفان، و ادب و هنر در پهنه تمدنی ایران برآمدند که تا امروز و تا همیشه فخر بشریت خواهند بود. بدون اغراق، دنیای امروز و بویژه جامعه ایرانی همچنان از میراث سازندگی آن بزرگان بهره‌مند است. این یعنی ما نباید در جغرافیای سیاسی کوچک خودمان بمانیم. استعداد و انرژی برای کار و رشد و توسعه در جای جای حوزه تمدنی ما گسترده است. ما به تنهایی تنگناهای بسیاری پیش رو خواهیم داشت و چه بسا هرگز نتوانیم سرنوشت دردآور کنونی را تغییر دهیم. از اینرو، بدون آنکه بخواهیم خیال‌پردازانه و نادرست هژمونی خود را بر مردم مناطق پیرامون بار کنیم، باید خودمان را همدست و همداستان همسایگان بدانیم.

اگر بر من خرده گرفته نشود و برخی باورم را گواه سبک سری و بی وطنی من نخوانند، می خواهم بگویم که شاید روزی بیاید ما در پیگرد رویکرد منطقه گرایی و جهان وطنی، نشان های قهر و خشونت را از نمادهای هویت ملی خود برداشته و آن را با نشان اصالت رنگارنگ فرهنگی‌مان جابجا کنیم. ما نیاز نداریم بدنبال تحمیل هژمونی خود باشیم. منطقه و دنیا می داند که ما آنقدر اعتبار و اقتدار داریم که مرزهای نفوذ مادی و معنوی ما کاستنی نیست. من نمی گویم کاری کنیم که استقلال سیاسی ما- که این زمان بسیار کمرنگ شده، دستخوش خوش بینی و آشتی جویی یکسویه شود. من می گویم بجای آنکه دلخوش به فتح پایتخت های بی ثبات باشیم و فرصت هایمان را در آتش رقابت -به اصطلاح- استراتژیک بسوزانیم، با شرکا و رقبا از در تعامل پیرامون تأمین امنیت جمعی و تحدید هژمونی منطقه ای درآییم. بجای آنکه نیروهای چریکی و مزدوران خود را در منطقه فعال کنیم، نیروی کار ماهر و سرمایه را در منطقه بکار گیریم. ارتش ما باید نیروی ثبات منطقه باشد و نه آنکه بدنام فتنه انگیزی و اشغالگری شود. راه نفوذ و گسترش مصالح و منافع در مناطق پیرامون شمشیر کشیدن و چنگ و دندان نشان دادن نیست. اکنون بروشنی می بینیم که پیامد مداخله گری زورمندانه حکومت ما در فرامرزها، خرابکاری، ترور و ائتلاف ضد ما شده است.

پیرو آنچه در بالا آمد، نیروی نظامی ما نه پاسدار کیان ملت که در سایه دگماتیسم ایدئولوژیک ابزار ماجراجویی های خطرناک حکومت بوده است. امروز دیگر بر کسی پوشیده نیست که سپاه قدس و مزدوران بخت برگشته آن در پیشبرد ماجراجویی های نظام ناکام مانده اند. باری، کدام جا پای امنیتی و استراتژیک، کدام حیاط خلوت و چه دورنمای سرمایه گذاری بدست آمده است مگر آنکه این سپاه بی پناه خفت بار و حقیرانه شکار بمب افکن های اسرائیلی می شود. براستی اینگونه می خواهند همپیمان سرشکسته سربار خود را بر سر کار نگه دارند! آن اسدی که دیگر موش هم نیست؛ بدرد خودش نمی خورد چه برسد به آنکه برای حضور و نفوذ ایران در سوریه بکار آید.

با اینهمه نکبت و ذلت، چگونه است که برخی می گویند کشور در صنایع نظامی خودکفا شده است. فرض محال محال نیست. بفرض که خوشبینانه بپذیریم چنین باشد، رژیمی که توان تأمین نیازهای بنیادین مردمش را از غذا تا دارو ندارد، چگونه بخود اجازه می دهد بیشتر توان کشور را برای ساخت ماشین جنگی هزینه کند. براستی کدام ماشین جنگی؟ اگر ماشین جنگی آنها به توان بازدارندگی رسیده پس چرا پیاپی سیلی می خورند و دریغ از یک پاسخ سخت بازدارنده. اگر هم پاسخی می دهند، بجای آنکه- به اصطلاح- دشمن را سرجایش بنشانند، مردم ایران را در زمین و آسمان به دم تیر بلا می سپرند. اینکه می گویند عقلانیت سکوت پیشه کردند و بدنبال فرصت مناسب هستند معنایش آن است که به توان نظامی خود ایمان ندارند. چرا، چون ماشین جنگی آنها فرسوده و در بهترین شکل خود سرهم بندی شده است. این ناتوانی دفاعی ما از همان روز آغاز شد که ارتش فروپاشید و گروهی نا آموخته نا آزموده بر صدر قوای نظامی و انتظامی نشستند. افسوس، آن ارتش ملی مغرور و سربلند به حاشیه رانده شد تا امروز همه پول و سرمایه ملی در کف سرداران گردنکش به یغما برود.

آری، می توان امیدوار بود که دانشمندان و متخصصان ایرانی با تلاش جانانه خود به دانش های روز دنیا آشنا شوند. اما امروز که جنگ سالاران سپاهی، تکنولوژی و فن آوری را برای توهم شوم ماجراجویی و ترور می خواهند؛ چگونه می توان دانش را در خدمت کشور و مردم درآورد. بر این باید افزود که این نظام رجز خوان پوشالی نمی تواند و شاید هم نمی خواهد جان زبدگان خودی خود را پاسداری کند. آنسان در خودی خود، ناخودی شده اند و به جان هم افتاده اند که نمی توانند تنها آرزویی که برایشان مانده، همانا امنیت نظام را در پای منبرشان- در تهران و پیرامون، تأمین سازند. حفظ امنیت آنها شده به جان مردم افتادن؛ و نه کیان کشور را در برابر همان – به اصطلاح- دشمن پاس داشتن. هرازگاه می بینیم که جنگ سالار و یا کارگزاری وابسته به طایفه ولایت مدار فدای سبک سری و هژمونی خواهی این حکومت می شود. هرآینه، در یک حکومت ملی که به چارچوب صلح جهانی پایبند باشد، نیروهای نخبه بجای آنکه هدف بلا باشند، جایگاه و کارکرد شایسته خود را خواهند داشت؛ در خدمت کشور و همسو با صلح و ثبات جهانی. اما این روزها مردم ما به چنان خبری عادت کرده اند که در فلان جای این کشور، پروژه ای تحقیقاتی و یا نظامی در آتش قهر ملت های منطقه سوخت. این یعنی سال ها سرمایه ملت، دسترنج زحمت کشان و خون دل فن آوران در راه نادرست بکار گرفته شد تا امروز که به هیچ و پوچ هدر برود.

این حکومت سر تا پا خیانت و خسارت و جنایت، ملت ما را در تاریخ بدنام ساخت و هزینه این بدنامی را بر نسل های دیگر بار کرد. دزدی هاشان از یکسو و بدتر از آن بلند پروازی های جنون آمیزشان در سطح منطقه بلایی است که دهه های پیش رو همچنان بر سر این ملت آوار خواهد ماند. دیدیم که چگونه در رقابتی پوچ و بی سرانجام با دیکتاتورهای دیگر منطقه، سوریه و عراق و یمن را افغانیزه کردند و ملت های بیچاره منطقه را به خاک سیاه نشاندند. اینهمه ویرانی و کشتار، نه آبرویی برای کشور و نه اقتداری برای خودشان ببار آورد. جوانان نیازمند و یا فریب خورده در کشتارگاه سوریه به دم تیغ سپرده شدند، ناامنی به درون مرزهای کشور کشانده شد و مردم ما گرفتار تحریم های سهمگین جهانی گشتند. باری، هیتلر ایرانی چنان مسخ زورمداری است که بویی از پاسخگویی و دلجویی نبرده، بغض و کینه خود را برسر سخت‌کوشترین و مستضعفترین بخش جامعه یعنی کارگران و جوانان بیکار فرو می ریزد.

حال که کوس بی آبرویی این آخوندهای امنیتی- سپاهی زمین و زمان را پر کرده و آن خط کشی ها و حفاظ های امنیتی که بر گرد امپراطوری خیالی خود کشیده بودند پاره شده، ترس سرتاپای نظامشان را گرفته، خود را ناگزیر می بینند که با مردم خود روبرو شوند. دیگر اکنون، در قاموس آنها امنیت ملی برخورد پلیسی و امنیتی با مردم است. امنیت آنها تا آنجا شکننده شده که در سنگفرش خیابان فریاد مردم نیازمند را با گلوله خاموش کنند و به جنگ کولبران بی آزار بی تفنگ بروند.

امروز، ایران نه در برزخ تاریخ که در دوزخ تاریخ گرفتار است. من، یک دهه پیش در یکی از نوشته هایم رژیم اسلامی ایران را یکی از سه راه جهنمی تاریخ خواندم. اما امروز بیش از هر زمانی نگرانم که این ملت خود را دست بسته دیده، در مدار فروپاشی درغلتد. آنچه از ایران به گوش می رسد آنسان نگران کننده است که تاریخ تاریک پیشا مشروطه را بیاد ما می آورد. دیگر امروز، بحران ورای آن است که نگران ایرانستان باشیم. فراتر از آنکه بخواهیم پسرفت ایران را با پیشرفت پر شتاب دیگران بسنجیم، براستی بایستی بخود آییم تا مبادا ادامه حکومت این روحانیت قاجاری، کشور را به فنا داده، ویرانستان را روی دست مردم بگذارد. هنوز امید هست! اگر ما مردم و نیروهای سیاسی بخود آییم می توانیم ویرانی های چهل ساله را سامان بخشیم. اما دست دست کردن، روز به روز امیدها را کمتر می کند تا آنجا که ایرانستان، که نه، همه با هم ویرانستان شویم. این است جایگاه امروز ما در تاریخ.

در پایان، آیا ایرانیان از کرختی انتظار خودشان را رها می کنند و همه با هم دست بکار می شوند و یا همچنان نظاره گر فدا شدن و زجر کشیدن عقلای دربند خود می مانند؟ آیا ایرانیان به این خود باوری نرسیده اند که خودشان می بایست روز حادثه را رغم بزنند؟ هر چند بسختی می توان گفت که ملت گرفتار ایران به تنهایی بتواند سرنوشتش را عوض کند؛ اما آیا ارزش ایران امروز در چشم خدایان قدرت و ثروت جهانی تا کجاست؟ آیا آنها تا کجا و چگونه به آرمان ملی ایرانی بها می دهند؟ شاید ایران امروز از قافله جهانی بسی دور افتاده و آن جذابیت انحصاری پیشین را نداشته باشد؛ اما باز می گویم که در جهان بهم تنیده که آزمندانه آرزومند گسترش کار و سرمایه است، این ملت ها هستند که سرمایه معنوی و مادی خود را در چشم بازیگران طلایی رشد و توسعه برجسته می سازند. ایران فرصت های کلیدی بسیاری را از کف داد و چهل سال فرصت سوزی در زمانه پر تحرک ما، رقبای زیادی را شریک جذابیت های انحصاری ما ساخت. بر این بیفزاییم که چه خسارت ها و خرابی ها به محیط زیست طبیعی و انسانی ما وارد شد که جبران همه آنها به معجزه می ماند. با اینهمه، قدرت اراده بشر بالاتر از آن است که از حرکت بازماند. بسیار خرابی ها در تاریخ که چنان درست شدند که امروز رنگ و بویی از آنها نیست. این معما را ملت ایران چگونه حل خواهد کرد؟ باور کنیم هیچ ملتی دشمن نیست. سطح و سبک دوستی، همزیستی و همکاری در دست خود ملت هاست.

«مقالات و دیدگاه های مندرج در سایت شورای مدیریت گذار نظر نویسندگان آن است. شورای مدیریت گذار دیدگاه ها و مواضع خود را از طریق اعلامیه ها و اسناد خود منتشر می کند.»