باید برایتان بنویسم امروز برخی مدارس از صدای بچهها پر خواهدشد، اما اشاره نکنم به ویروسی که صدای نحسش قبل از آواز کودکان به کلاسها رسیده
حمید سلیمی
در صبحهای خنک شهریور، وقتی رنج افسردگی فصلی کمکم از تن تهران میرود و بوی پاییز به تدریج میپیچد تا مثل مشاطهای پیر صورت برگ را به زردی بیاراید و خبر از مرگی مقدر و شفابخش بدهد، شهرگردی لذت دیگری دارد.
گفتهاند تلخ و نومید مینویسی، و پرسیدهاند امید چرا دوباره از کلماتت رفته. درست هم گفتهاند، هم دکترها و هم آنها که چشم به واژهها دارند. چرا از زیبایی شهر در نخستین دقایق رویت خورشید نمینویسم هیچوقت؟ از عبور نامکدر ابرها از کنار هم و سلام بلند صبحگاهی گنجشکها؟
باید برایتان بنویسم امروز برخی مدارس از صدای بچهها پر خواهدشد، اما اشاره نکنم به ویروسی که صدای نحسش قبل از آواز کودکان به کلاسها رسیده. باید از کشور چهارفصل دلربایم بنویسم، اما ننویسم پادشاه دروغ دشتهای سبزمان را غارت کرده. باید از نان گرم سفرهام بنویسم، اما ننویسم گندم این خاک به خون آغشته است. باید از امیدواری بنویسم، و از روزهای بهتر. نباید بنویسم هر صبح زیبا مثل آخرین ساعات قبل از اعدام آبستن خبری ناخوشایند است. بس که دزدی علنی است.
رنگینکمانی از قرصهای بیهوده بچینم روی میز، چای بنوشم با تلخی دلبرانه یک نوشیدنی بومی، به عشقبازی آفتاب و درختهای حیاط خانه همسایه نگاه کنم، برای گربههای کوچه صبحانه ببرم، و در محل کار طوری همکارانم را بخندانم که انگار دلقکها به سیرکها بازگشتهاند.
باید لبخند بزنم، و به صدای برخورد گلوله به استخوان بیاعتنا بمانم توی سرم، صدایی که آبان را یادآوری میکند. باید امیدوار بمانم و به مرگ رویاهای سادهی روزمرهام فکر نکنم. از تهران زیبا بنویسم و به پرندههای مهاجر فکر نکنم. به رقص مرگ موشک در مجاورت هواپیمایی فکر نکنم که ممکن بود مسافرش باشم. یا به یک بوسه فکر کنم و از عشق بنویسم، و به مردانی فکر نکنم که تو را مینوشند، همزمان با ارتعاش بیهودهی کلمات فقیر من.
چه صبح دلربایی است. چه شنبهی خوبی. چقدر ما خوشحالیم، راست گفتهاند: خاک، سرد است. و ما در این سرما، مرگ خودمان را از یاد بردهایم…