پنجاهمین سالگرد “حماسه سیاهکل” یا عاشورای فداییان

در قرن بیست و یکم میلادی و با وجود دانش گسترده در دسترس همگان پیرامون ماجرای سیاهکل ‏و جامعه ایران در آن سال‌ها، طیف‌های رنگارنگ پراکنده و غیرقابل وحدت فداییان دارند برای ما عاشورای جدیدی درست می‌‏کنند.

 

محمود تجلی مهر

شاید ده سال یا بیشتر باشد که در نوشتن آن چه در اینجا می‌خواهم بگویم این دست و آن دست می‌کنم. گاهی جایی اشاره‌ای می‌کنم و یا با یکی از دوستان خود در میان فداییان خلق و حزب چپ به جدل می‌پردازم. سپس می‌روم و یکی دوسال بعد ‏دوباره به این دیدگاه‌ها برمی‌گردم تا ببینم چگونه است. در این روزها که طیف‌های گوناگون و پراکنده فداییان خلق در شبکه‌های اجتماعی به گونه‌ای گسترده به تبلیغ و بزرگداشت پنجاهمین سالگرد سیاهکل پرداخته‌اند، به بسیاری از سخنرانی‌ها، ‏نوشته‌ها و برنامه‌های موجود در شبکه‌های اجتماعی پرداختم و بر آن شدم که من نیز نگاه خود را، هر چند کمی پراکنده، ‏به ارزیابی‌های موجود در باره سیاهکل و چریک‌های فدایی در میان گذارم. سخن من در کنار تمام حماسه‌سازی‌های بدون ‏نقد این روزها شاید صدایی منزوی باشد، اما شاید به کسانی که به دنبال درک تصویر تکمیل‌تر در میان این همه تبلیغات ‏باشند، یاری رساند و راه را برای نقد و بررسی به دور از احساسات بگشاید.‏

‏* * *‏

نگاهی به عاشورای حسینی در فرهنگ ایران

حسین بن علی پس از مرگ معاویه از بیعت با یزید بن معاویه خودداری کرد و مدعی خلافت شد. شاید بشود گفت که این ‏تاثیر فرهنگ پادشاهی حاکم بر ایرانیان بوده که او در تاثیر از آن مدعی خلافت موروثی برای خود به عنوان نوه پیامبر اسلام ‏شد. حسین بن علی در ماه محرم سال ۶۰ هجری قمری با زنان و فرزندانش و ۵۰ مرد از خویشاوندان و دوستانش در راه کوفه ‏بود و بی خبر از همه آن چه در کوفه می‌گذشت، گمان می‌برد که مردم کوفه با تلاش مسلم بن عقیل از او پشتیبانی خواهند ‏کرد. در حالی که در کوفه کسی به دنبال پشتیبانی از حسین نبود و مسلم نیز کشته شده بود. سرانجام پس از آن که سپاهیان ابن ‏سعد راه او به سوی کوفه را بستند، به سوی کربلا تغییر مسیر داد و در آنجا در درگیری کشته شد.‏

مشابه این ماجرا در میان قبائل عرب‌های شبه جزیره و میان خانواده‌ها بارها روی داده است و هیچ گاه بازتاب خاصی در ‏تاریخ نداشته است. این بار اما، ۲۵۰ سال پس از واقعه کربلا شیعیان ایرانی شروع به بازسازی ماجرا کردند، آن را پروبال ‏داده و از آن داستان حماسی ساختند که تا امروز از سوی آخوندها بنا به نیازهای سیاست روز این یا آن گونه روایت می‌شود ‏تا بتوان جماعت مسلمان شیعه را زیر پرچم نگه داشت.

مرکز اصلی این کارها، ایران و فرهنگ ایرانی بوده و هنوز هم هست. از قرن ۱۶ میلادی به بعد نیز صفویان با نمونه ‏برداری از عزاداری‌های کاتولیک‌های ایتالیا (شباهت‌های نمادی فرهنگ شیعه و فرهنگ کاتولیک جالب توجه است)، از ‏جمله زنجیر زنی، حمل علم صلیب شکل و پر از نمادهای مذهبی، حمل پرچم و شعار و غیره، چند پله وجهه دراماتیک واقعه ‏کربلا و عاشورا را بالاتر بردند. من در ایتالیا و اسپانیا بارها شاهد مراسم زنجیرزنی و حمل علم و صلیب به شکل‌های ‏گوناگون بوده‌ام. از زمان حکومت اسلامی در ایران نیز به این مراسم، ساز و دهل و در سال‌های اخیر ترانه‌های دلکش و ‏مرضیه و دیگران نیز اضافه شده است. این‌ها همه شان روال طبیعی رشد و تغییر فرهنگی است و مذهب به عنوان بخشی از ‏فرهنگ محلی (و نه جهان شمول) همیشه به همراه فرهنگ محلی و به موازات آن تغییر و رشد می‌کند. زیربنای هر جامعه‌ای فرهنگ است.‏

مذهب بخشی از فرهنگ محلی است و امری از آسمان و یا ماوراء الطبیعی نیست. منظور من از محل، بسته به آن مورد ‏فرهنگی خاص که می‌خواهیم تعریف کنیم، یک منطقه گسترده، یک شهر و یا حتی یک روستا نیز می‌تواند باشد. بنابراین، ‏پدیده‌ای جهان گستر به نام دین اسلام، مسیحیت، بودایی، یهودیت و غیره وجود خارجی ندارد. اینها تمام فرهنگ‌های محلی ‏هستند. مسلمان عربستان سعودی وجه مشترک جدی با مسلمان ایرانی (حتی مسلمان سنی ایرانی) ندارد. دین شیعه نیز در این ‏راستا ارتباط چندانی با اسلام سنت ندارد. مسلمان خاورمیانه‌ای وجه مشترک چندانی با مسلمان اندونزی یا چینی یا هندی ‏ندارد که بسیاری از آنها در جوامع زن سالار زندگی می‌کنند، هر چند که زنانشان موهایشان را بپوشانند. همین هم زیستی ‏مسالمت آمیز اسلام و زن سالاری در خاور دور نماد روشنی است بر این که فرهنگ محلی غالب است و نه آنچه از جای ‏دیگر وارد شده است. بنابراین، آنچه که بنیاد اصلی و زیربنای جامعه انسانی را تشکیل می‌دهد، فرهنگ و آن هم فرهنگ ‏محلی آن جامعه است. اقتصاد بر خلاف آنچه که پیروان مارکس و سرمایه‌داری می‌گویند، زیربنای جامعه نیست و پیرو ‏فرهنگ محلی است. اینها را من بر اساس کار پژوهشی خود در زمینه تئوری‌های سازمان اجتماعی می‌گویم و اساس این ‏نوشته و نگاه من به جنبش فداییان خلق این گونه است.

سیاهکل و امروز

در شهریور سال ۱۳۴۹ شمسی “گروه روستا”ی چریک‌های فدایی خلق که چهارده نفر بودند، به گیلان رفتند تا از آنجا به ‏بررسی جنگ چریکی، ارتباط با روستاییان (که بنا به توهم‌های مائوئیستی آن سال‌ها ماهیتا باید انقلابی باشند) در جنگل ‏بپردازند. چریک‌های فدایی در این توهم بودند که باید بشود از این روستاییان انقلابی گیلان که در منطقه‌شان جنبش جنگل ‏سال ۱۳۰۰ نیز روی داده بود، هم‌رزمان جدید جذب کرد. روزی یکی از چریک‌ها (هادی بنده خدا لنگرودی) که در جنگل ‏پرسه می‌زد از سوی همان روستاییان دستگیر شد و آنها پس از کتک زدن او را به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل تحویل دادند. ‏دیگر چریک‌ها که در جنگل پنهان بودند، با اطلاع از این رویداد غیرمنتظره، بدون این که آمادگی کاری را داشته باشند، ‏سراسیمه تصمیم به حمله به پاسگاه ژاندارمری می‌گیرند تا هم رفیق خود را آزاد کنند و هم از انتقال اطلاعات محرمانه از ‏سوی او زیر شکنجه احتمالی و قابل‌انتظار جلوگیری کنند. در آن شب ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ سیزده چریک فدایی مسلح به آن پاسگاه ‏در سیاهکل حمله کردند. پس از آن، ارتش از تهران عازم سیاهکل شد و پس از جنگ و گریز چند روزه دو چریک فدایی ‏کشته شده و بقیه اسیر شدند. یکی زیر شکنجه کشته شد و بقیه تیرباران شدند.‏

این ماجرای سیاهکل است. این رخداد تصادفی، بدون برنامه و بر اساس دستگیری یکی از چریک‌ها از سوی روستاییان و ‏واکنش دیگر چریک‌ها که در واقع شکست تمام برنامه‌ریزی‌های چند ساله گروه جنگل چریک‌های فدایی بود، از آن سال‌ها ‏تا امروز به عنوان بزرگترین عملیات مسلحانه چریکی با شور و غرور و افتخار جشن گرفته می‌شود. ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ را ‏روز بنیان‌گذاری سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران نامیده‌اند و همه شاخه‌های پراکنده جنبش فدایی هر سال این روز را ‏جشن می‌گیرند و یاد رفقای “شهید” خود را گرامی می‌دارند. در واقع و بر اساس درک شیعی از واژه “شهید” که بر پایه ‏عزاداری برای یاران از دست رفته است، فداییان خلق از آن سال تاکنون به بزرگداشت سیاهکل می‌پردازند.‏

امسال، در سال ۲۰۲۱ میلادی، با تعجب و ناباوری شاهد بزرگداشت‌ها و مراسم عجیب و غریبی هستیم که در تمام سال‌های ‏گذشته سابقه نداشته است. در قرن بیست و یکم میلادی و با وجود دانش گسترده در دسترس همگان پیرامون ماجرای سیاهکل ‏و جامعه ایران در آن سال‌ها، طیف‌های رنگارنگ پراکنده و غیرقابل وحدت فداییان دارند برای ما عاشورای جدیدی درست می‌‏کنند؛ آن هم در اروپای مرکزی، در پیش‌رفته‌ترین منطقه جهان از دید علوم اجتماعی و موتور پیشرفت اجتماعی و تمدنی ‏بشریت، در مهد چپ اروپایی مترقی و پیشرفته، اینها واپس‌گرایی و بنیادگرایی را دامن می‌زنند.‏

اشرف دهقانی که با فرار خود از زندان به قهرمان جوانان انقلابی سال‌های پیش از انقلاب تبدیل شده بود، اما پس از انقلاب ‏‏۱۳۵۷ به ناگهان و بدون هیچ‌گونه توضیحی فعالیت سیاسی را کنار گذاشته بود، این روزها دوباره پیدا شده است. او غرق در ‏توهم‌های بیمارگونه و شیزوفرنی خود دهها سال است که در لندن، در بریتانیای آزاد و دمکراتیک زندگی مخفیانه دارد و ‏روشن نیست که از کدام دشمن خود را مخفی می‌کند. این روزها او با همان ادبیات سالهای ۱۳۴۰ و با همان توهم‌ها سخنرانی می‌کند و اعتقاد دارد که خشونت تنها راه مقابله با خشونت است.

در سخنرانی‌هایی هم که حزب چپ در این روزها ترتیب داد، بیشتر به خاطره‌گویی از آن سال‌ها پرداخته شد. آنچه که توجه ‏مرا جلب کرد، تعریف و تمجید از صداقت و فداکاری رفقای شهید بود، از مهربانی‌های آن‌ها و عشق‌شان به مردم و ‏زحمتکشان، از رفقایی که “از خواب خود می‌زدند تا رفیق‌شان یک ساعت بیشتر بخوابد”. در حاشیه نیز می‌شد شنید که راه ‏آنها در انتخاب مبارزه مسلحانه اشتباه بود. اما بلافاصله این استدلال نیز می‌آمد که خب، با وجود اختناق ساواک چریک‌ها راه ‏دیگری نمی‌دیدند. یا شرایط جهانی این بود و آن بود. همه‌گونه توجیه می‌آمد به جای توضیح آنچه که رخ داده است. هیچ‌‏گونه نقدی بر راه و روش چریک‌های فدایی و پیامد‌های زیان‌بار مبارزه مسلحانه چریک‌ها و مجاهدین خلق برای جامعه ‏آن سال‌های ایران و گسترش فشار و اختناق بیشتر در ایران از کسی نشنیدیم.‏

مبارزه مسلحانه: تنها راه ممکن!‏

دیروز به ضرورت زمان به خواندن دوباره جزوه “ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا” از امیرپرویز پویان و جزوه ‏‏”مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک” مسعود احمدزاده نشستم. نخستین باری که اینها را خواندم ۱۹ سال بیشتر نداشتم، ‏چیزی از این نوشته‌ها نمی‌فهمیدم و این نام‌ها برای من در کنار دیگر نام‌های چریکی، نماد قهرمانی بودند. امروز اما در ‏لابلای این نوشته‌ها توهم‌های عجیب و غریب جوان‌های بیست و سه چهار ساله پرشور، صادق، برابری‌طلب اما بی‌سواد، عجول و بی‌عقلی را می‌بینم که در حبابی کوچک زندگی می‌کرده و توهماتی را به هم بافته‌اند. امیر پرویز پویان در ‏‏۲۴ سالگی در نوشته‌ای در ۱۴ صفحه (که البته چریک‌های فدایی یک سال بعد بر آن مقدمه نوشته‌اند و نوشته‌ای هم از ‏جرج حبش به آن افزوده‌اند که شده است ۳۷ صفحه) جامعه ایران و اوضاع جهان را نقد می‌کند. این در حالی است که خود ‏پویان شرایط “مارکسیست‌های انقلابی” را زندگی در پراکندگی، ترس و وحشت توصیف می‌کند. کارگران را انسان‌های ‏بدون رغبت به آموزش‌های سیاسی، غرق در ابتذال و مشتری “منحط‌ترین و کثیف‌ترین آثار ارتجاعی معاصر” می‌نامد و می‌پرسد که “چگونه می‌شود با ضعف مطلق در برابر نیرویی مطلق در اندیشه رهایی بود؟” او سپس نتیجه می‌گیرد که باید ‏‏”تئوری بقا” (که ساخته و پرداخته خودش است و روشن نیست که منظورش چیست و یا آن را از کجا آورده است) را رد کرد ‏و با فداکاری و گذشتن از جان، جامعه را بیدار کرد. سپس در چند پاراگراف همین حرف را با جمله‌بندی‌های گوناگون بارها ‏تکرار می‌کند و سخن از خودآگاهی طبقاتی پرولتاریا که خودش در چند خط بالاتر او را ناتوان و غرق در ابتذال خوانده بود، می‌راند.‏

اگر امیرپرویز پویان به جای این گنده‌گویی‌های بی‌پایه و اساس به کلاس درس رفته بود، شاید در نوشتن این انشاء دبستانی ‏بی‌مایه تردید می‌کرد، بی‌خود و بی‌جهت به چنگ ساواک نمی‌افتاد و در پیامد آن خودکشی نمی‌کرد. اگر امیر پرویز ‏پویان کمی به آثار مارکس (اگر می‌خواست در دسترس می‌بودند) مراجعه می‌کرد، آنها را درست می‌خواند و می‌فهمید، ‏هیچ یک از جمله‌های این جزوه ۱۴ صفحه‌ای که سرتاپا با اندیشه مارکسیسم مغایرت دارد را نمی‌نوشت. او و احمدزاده و ‏دیگر رفقای‌شان که متوجه دیکتاتوری شاه و اختناق شده بودند، اگر به جای این خودبزرگ‌انگاری و خود محوربینی، به جای ‏گنده‌گویی بی‌مایه به مطالعه پرداخته بودند، اکنون شاید ما با آنها اندیشمندانی می‌داشتیم که همان‌گونه که آن روزها زودتر ‏از دیگران به پا خاستند، امروز می‌توانستند روشنفکرانی باشند که در مخمصه امروزی در تقابل با حکومت اسلامی، این به ‏اصطلاح مارکسیست‌ها و چپ‌های ایرانی امروز را، این رهبران حزب چپ را و این فداییان پراکنده در جمهوری‌خواهان و ‏غیره را از دنباله‌روی و حمایت از حکومت مرتجع آخوندی بر حذر می‌داشتند و دست‌کم آنها را در یک تشکل واحد چپ ‏گرد می‌آوردند. شاید!‏

امروز در برنامه تلویزیونی حزب چپ گفته شد که جزوه ۱۴ صفحه‌ای او در تاثیر از هگل بوده است. این سخن دیگر تازگی ‏دارد و کاش حزب چپ این ادعای عجیب را بیشتر توضیح دهد. انسان یاد بنیاد نشر آثار امام خمینی می‌افتد.‏

جزوه مسعود احمدزاده هم به جای خودش نماد دیگری از این نادانی و خودبزرگ‌بینی و همه‌چیزدانی است. مقدمه‌ای که ‏چریک‌های فدایی احتمالا در سال ۱۳۵۸ بر آن نوشته‌اند، پر است از گفته‌های “رفیق مائو” در اثبات حقانیت مبارزه چریک‌های فدایی از سال ۱۳۴۹ به بعد. در سال ۱۳۵۸ هنوز چریک‌های فدایی از جنایت‌های بزرگترین جنایت‌کار تاریخ بشریت ‏یعنی مائوتسه تونگ در چین یا خبر ندارند یا آن را تایید می‌کنند (هیچ گاه چیزی در این باره از سوی آنها نوشته و بیان نشد). ‏خود شخص مائو هم از مارکسیسم چیز زیادی نمی‌دانست. امروز دیگر دقیق می‌دانیم که مائو در چه سال‌هایی چه چیزهایی را می‌توانست بداند. امروز می‌دانیم کدام اثر مارکسیستی در چه سالی به چینی ترجمه شد و مائو که هیچ زبان خارجی نمی‌‏دانست، دسترسی به دانش مارکسیستی که مدعی پیامبروار آن هم بود، نداشت. او پراکنده‌هایی در سال‌هایی که در کتابخانه‌ای ‏در پکن کار می‌کرد را خوانده بود و با فرهنگ عقب‌مانده روستایی خود و فرهنگ غالب بودایی در هم آمیخته بود و چیزی ‏به نام مارکسیسم را تحویل پیروان بی‌سواد‌تر از خودش می‌داد. کتاب سرخ مائو یادتان هست؟ خواندن قرآن‌وار آن در چین ‏تا همین سال‌های اخیر اجباری بود. در انقلاب فرهنگی چماق‌داران مائو هر کسی را در خیابان می‌گرفتند و کتاب سرخ مائو ‏در جیبش نبود، می‌کشتند. این سنت رفیق مائو در ندانستن و مدعی همه‌چیز بودن را در چریک‌های فدایی نیز تا امروز می‌‏بینید.‏

چریک‌های فدایی در سال ۱۳۵۸ در مقدمه جزوه “مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک” مسعود احمد زاده می‌نویسند: ‏‏”آیا کتابی هست که بیشتر از این کتاب بر گردن این قیام و این انقلاب و انقلابیون خلق ما حق داشته باشد؟ آیا در این شرایط ‏جدید، انتشار هیچ کتابی پرمعناتر از انتشار این کتاب هست؟ و آیا در نهضت کمونیستی ما تاکنون کتابی به اهمیت این کتاب ‏منتشر شده است؟”‏

واقعا این گونه است؟ اینها در سال ۱۳۵۸ نوشته شده‌اند که انقلاب اسلامی روی داده بود، کشور پر بود از کتاب‌های جلد ‏سفید و به جز آنها، بسیار آثار مارکسیستی به فارسی ترجمه شده بودند و حتی پیش از انقلاب اسلامی نیز کسانی که می‌‏خواستند، می‌توانستند به آنها دست یابند، دانشگاه‌ها و کتابخانه‌ها پر بودند از کتاب‌های علوم اجتماعی برای آموزش همه‌جانبه و پایه‌ای برای هر کسی که می‌خواست در امر سیاسی فعالیت داشته باشد. اما چریک‌های فدایی از همه اینها بی‌نیاز ‏بودند و همه چیز را می‌دانستند.‏

احمدزاده که البته نسبت به پویان پخته‌تر می‌نویسد، در ۴۸ صفحه هم جامعه ایران را نقد می‌کند هم اوضاع جهانی را، هم ‏فئودالیسم را نقد می‌کند و هم وضعیت پرولتاریای ایران را و سرانجام به این نتیجه می‌رسد که مبارزه مسلحانه هم استراتژی ‏است و هم تاکتیک. دو واژه “استراتژی” و “تاکتیک” از علوم نظامی وارد علوم سیاسی شده و تعریف روشن دارند. چیزی نمی‌تواند هم استراتژی (هدف طولانی‌تر) و هم تاکتیک (راه‌ها و ابزار رسیدن به همان هدف طولانی‌تر) باشد. چنین خطای ‏پایه‌ای متدیک را کسی نه به مسعود احمدزاده تذکر داده و نه پس از آن کسی این تیتر نادرست را نقد می‌کند. اما این کتاب ‏‏۴۸ صحفه‌ای از دید چریک‌های ۱۳۵۸ کماکان “پراهمیت‌ترین و پرمعناترین کتاب” است، آن هم در سال ۱۳۵۸! نمی‌دانم چه ‏واژه‌ای برای این همه نادانی و خودبزرگ‌بینی می‌توان به کار برد که به کسی برنخورد که بیاید و با انتقاد به یک واژه، ‏محتوای اساسی انتقاد مرا لاپوشانی زیر سوال ببرد.‏

احمد زاده ۲۴ ساله معتقد است که انقلاب سفید شاه برای گسترش “سرمایه‌داری بوروکراتیک” (که تعریف هم نکرده که ‏چیست) بوده است. برای کسی که حال و حوصله خواندن و یاد گرفتن را ندارد، صبور نیست و وقت ندارد، از روندهای ‏بسیار پیچیده تحول اجتماعی نه اطلاع دارد و نه از وجود آنها خبر دارد و نه گوش می‌دهد، روشن است که برایش وجود ‏سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی بی‌اهمیت باشند. او وقت ندارد منتظر این تغییرات بنیادی آن سال‌ها شود. ‏برای او دادن حق رای به زنان، دادن سهام کارخانه‌ها به کارگران، هر چند هم نیم‌بند، و دیگر تغییراتی که انقلاب سفید ایجاد ‏کرد، همه‌اش رفرمیسم است و استقرار سرمایه‌داری بوروکراتیک و فساد شاهنشاهی. اگر چریک‌ها چیزی از ماتریالیسم ‏تاریخی و دترمینیسم حاکم بر آن (که یکی از پایه‌های فکری مارکسیسم است) شنیده بودند، دست‌کم باید از تاثیر مثبت انقلاب ‏سفید در عقب راندن جامعه فئودالی برای گسترش سرمایه‌داری می‌گفتند و سپس به بدی‌های نظام شاهنشاهی و اختناق ‏ساواک و نبود آزادی سیاسی می‌پرداختند.

احمدزاده و دیگر چریک‌ها شنیده‌اند که در آمریکای لاتین فیدل کاسترو و چه ‏گوارا و دیگران جنگ‌های چریکی به راه انداخته‌اند و قدرت را در کوبا به دست گرفته‌اند، آنها از الجزایر و لیبی شنیده‌اند ‏و چیزهایی خوانده‌اند که رژی دبره نوشته است و غیره. اما آنها حوصله نشستن در کلاس درس را ندارند. آنها همه چیز را می‌دانند و می‌خواهند میان‌بر بزنند و با به دست‌گیری سلاح زود به هدف برسند. کسانی که خطای آنها را تذکر می‌دهند، ‏همه خائن، سرسپرده، اپورتونیست و سازش‌گر هستند. تنها چریک‌های فدایی “مارکسیست‌های انقلابی” هستند. البته روشن ‏نیست که مارکسیسم غیرانقلابی چیست که حال چریک‌ها از نوع انقلابی‌اش باشند. احیانا کنایه‌شان به توده‌ای‌هاست که ‏مبارزه مسلحانه را به درستی و با قاطعیت رد می‌کردند.‏

آیا در ایران مارکسیست و چپ وجود داشت؟

به گمان من به جرات می‌توان این بحث را طرح کرد که در ایران ما مارکسیست (به مفهوم اصلی اروپایی آن) نداشته‌ایم. هر ‏چه بوده، در شکل جدی آن که حزب توده و گروه‌های پیرامونش باشند، بیشتر نوع مبتذل استالینیسم بوده است، چیزی که ‏فیلسوفان گروه “پراکسیس” یوگسلاوی در سال‌های ۱۹۶۰، آن را “مارکسیسم چاله میدانی‏‏”(vulgar)، نامیده بودند. توده‌ای‌ها ‏هم پس از انقلاب اسلامی فرهنگ غالب اسلامی-شیعی در خود را بیشتر نشان می‌دادند تا اندیشه چپ مارکسیستی اروپایی. ‏حال، چریک‌های فدایی و دیگر چپ‌های خود‎خوانده چون مقلدان مائو و انور خوجه و پیروان جنگ‌های آزادی‌بخش ‏امریکای لاتین جای خود دارند. دست‌کم بخش بزرگی از رهبران حزب توده آموزش یافته در اروپا و شوروی بودند و هر ‏چند که استالینیسم را تبلیغ می‌کردند، اما بسیار جدی‌تر از چریک‌ها و دیگران و در اساس نماینده استالینیسم حاکم بر اردوگاه ‏سوسیالیستی بودند.‏

شاید کسی بگوید که با دانش امروز در قرن ۲۱، قضاوت در باره چریک‌های از جان گذشته فداکار ۵۰ سال پیش بی‌انصافی ‏است. من تلاش دارم دو روش را بکار گیرم: ۱) نقد چریک‌ها با دانش موجود همان سالها و ۲) نقد چریک‌ها با دانش ‏امروزی برای کسانی که امروز هستند و برای ترسیم راه فردا. این را وظیفه یک روشنفکر چپ می‌دانم: بررسی دیروز، نقد ‏امروز و ترسیم راهی برای فردا!‏

این که جوانانی در سال‌های ۱۳۴۰ به جای این که در دانشگاه و جامعه به دنبال پیشرفت کار و درس و آینده خود و موفقیت ‏شخصی باشند به دخالت در مسائل اجتماعی و سیاسی می‌پردازند، امری است شایسته و گرامی. این که جوانانی با هدف و ‏قصدی نیکو به کارهای نابخردانه دست می‌زنند، بدون دانش و اندیشه به جنایت نیز می‌پردازند و بهانه‌ای به ساواک و ‏حکومت دیکتاتوری می‌دهند تا اختناق را گسترش دهد، امری است شایسته نقد بی‌رحمانه و صریح. سخن بر این است که ‏این انتقاد به چریک‌ها در سال ۲۰۲۱ به وجود نیامده و اصلا تازه نیست. در همان زمان نیز سطح دانش اجتماعی در ایران به ‏آنجایی رسیده بود که مبارزه مسلحانه را رد کند. این دانش و استدلال‌های لازم در جامعه سیاسی آن زمان ایران وجود داشت، ‏حال چه در میان توده‌ای‌ها، چه در جبهه ملی و حتی در میان کسانی در دستگاه شاهنشاهی که همه این نابسامانی‌های مورد ‏نظر چریک‌ها را می‌دانستند و تلاش برای تغییر آهسته جامعه داشتند. حتی بیژن جزنی نیز مبارزه مسلحانه را رد می‌کرد. ‏امروز دیگر می‌دانیم که در آن سال‌ها چه کسی چه چیزی را گفت و تذکر داد. اما چریک‌ها کاری به این حرف‌ها نداشتند و ‏مشکل در همین بود.‏

حال اینها همه به کنار، امروز در ماه فوریه ۲۰۲۱، در بهمن ۱۳۹۹، فداییان بازمانده از جنبش چریکی که بیشترشان هم در ‏اروپای مرکزی زندگی می‌کنند، از چند هفته پیش با تبلیغات گسترده در شبکه‌های اجتماعی به تمجید و ستایش “حماسه” ‏سیاهکل پرداخته‌اند. مگر قرار نیست که گذشته چراغ راه آینده باشد؟ چرا اکنون در سال ۲۰۲۱ برای ما دارند تقدیس‌سازی می‌کنند به‌جای انتقاد صریح و رک و بی‌پرده؟ فداییان “اکثریت” این روزها چیزهایی را می‌نویسند و حرف‌هایی را می‌زنند ‏که “اقلیت” در اختلاف با “اکثریت” در سال ۱۳۵۹ می‌زد. این بازگشت به گذشته را چگونه می‌شود توضیح داد؟ آن هم از ‏سوی کسانی که دست کم سه دهه است در اروپای مرکزی و مهد جنبش چپ در جامعه آزاد و دمکراتیک زندگی می‌کنند؟

فداییان بازمانده که چریک‌های سال‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ را به‌حق می‌دانند و معتقد هستند که هیچ راهی برای چریک‌های آن ‏زمان وجود نداشت و ساواک شاهنشاهی چنین و چنان بود و اختناق گسترده بود، به امروز که می‌رسند با میکروسکوپ در ‏نظام جنایت‌کار آخوندی به دنبال این اصلاح‌طلب و آن رفرمیست می‌گردند و در آمریکاستیزی و اسراییل‌ستیزی کور خود ‏حاضر به حمایت از حکومت آخوندی در سال ۲۰۲۱ هستند و ابایی ندارند که در توهم‌های خود حمله آمریکا و اسراییل به ‏ایران را متصور شوند و به صراحت اعلام کنند که در چنین جنگی در کنار حکومت جهل و جنایت آخوندی می‌ایستند.‏

من در وجود اندیشه چپ در سازمان‌های سنتی ایرانی تردید اساسی دارم و گمانم بر این است که جوهره فکری و فرهنگی ‏این “چپ” ایرانی که فداییان هم بخش اصلی آن هستند، فرهنگ و منش شیعه شهادت‌طلبانه عاشورایی است. این نبود نقد ‏آگاهانه بر مبانی اندیشه و ضعف دانش سبب اشتراک فرهنگی می‌شود که کار را به شباهت فکر وعمل میان آنها و جمهوری ‏اسلامی در این یا آن حرکت و موضع سیاسی می‌کشاند.‏

”چپ سنتی”؟‏

چپ سنتی واژه‌ای است که تنها در ادبیات سیاسی جامعه ایرانی به کار برده می‌شود و منظور تمام سازمانی‌هایی هستند که ‏خود را مارکسیست-لنینیست می‌دانستند. اما مگر چپ می‌تواند سنتی باشد؟ به گمان من و از نگاه چپ اروپایی، چنین چیزی ‏ممکن نیست و این ترکیبی است متناقض. چپ از نگاه اروپایی همیشه پیشرو است، نگاهش به آینده و همواره نوگراست، خود ‏را همیشه به نقد می‌کشد و از نو تعریف می‌کند، جامعه را به نقد می‌کشد و برای پیشرفت آن راه حل به میان می‌گذارد. ‏چپ نمی‌تواند سنتی باشد. اگر در ادبیات سیاسی ایران چنین واژه عجیبی جا افتاده است، اولین گمانه بر این می‌تواند باشد که ‏نیروهای مورد نظر اصلا چپ نبوده‌اند و نیستند وقتی که سنتی باشند. من این را درست‌تر می‌دانم. سازمان‌های سیاسی ‏چپ ما، چه فداییان و چه توده‌ای‌ها و پیرامون آنها، از همان ابتدا هم بر خلاف تمام ادعاها هیچ گاه چپ نبودند و الان هم ‏نیستند. این نگاه من به این گروه از سازمان‌های سیاسی ایرانی است. دیگران که جای خود را دارند.‏

در تمام سال‌هایی که بخش بزرگی از رهبران فدایی در اروپای آزاد زندگی می‌کنند، حرکت جدی در گسترش دانش سیاسی از ‏خود نشان نداده‌اند و در سازمان‌های آنها نیز هیچ اندیشه تازه‌ای دیده نشده است. حزب چپ ایران (فداییان خلق) که حتی ‏جرات این را هم ندارد که این افزونه عجیب در سال ۲۰۲۱ در پرانتز را حذف کند، به بیان رهبران خودشان پس از “ده سال ‏مذاکره فشرده” با وحدت سه جریان اصلی فداییان خلق تشکیل شده است. گمان کنم اگر این پرانتز و محتوایش حذف شود، ‏بلافاصله دو جریان از آن خارج می‌شوند و همه چیز برمی‌گردد سر جای اول. این وضعیت حزب چپ است. بقیه که جای ‏خود را دارند. جالب اینجاست که رهبر حزب چپ ابایی ندارد که همه جا بگوید که الگوی آنها حزب چپ آلمان بوده است. من ‏به جز دو واژه “حزب چپ” هیچ چیز مشترکی میان این دو حزب ایرانی و آلمانی نمی‌بینم. وجه مشترک آنها هیچ و صفر ‏است.‏

جای تعجب دارد که شاید همه رهبران فدایی و حزب چپ دست کم سی سال است در اروپای مرکزی زندگی می‌کنند و ‏شماری از آنها نیز از دوستان نزدیک من هستند، در میان آنها اما شاید شمار کسانی که در این سی سال به دنبال کسب دانش ‏لازم برای کار سیاسی رفته باشند به پنج نفر هم نرسد. شاید شمار کسانی که به زبان کشورهای محل زندگی خود (عمدتا زبان‌های اروپای مرکزی) مسلط باشند و یا بتوانند بیش از ده دقیقه از ساختار سیاسی-اجتماعی کشور محل اقامت خود چیزی فراتر ‏از اخبار ساعت ۸ شب سخنرانی کنند، به ده نفر هم نرسد. من دهها سال است این روند را دنبال می‌کنم و این چیزی است که ‏همیشه مورد انتقاد من بوده است. من حتی یک نفر نمی‌شناسم که عضو یکی از حزب‌های اروپایی باشد، عضو فعال ‏سندیکایی باشد و یا فعالیت اجتماعی فراخور ادعای رهبری در سازمان‌های سیاسی کشور محل اقامت خود داشته باشد. حال ‏شاید یکی بیاید بگوید فلانی و فلانی. اما فضای عمومی بر بی‌تفاوتی و ادامه جهل و خودبزرگ بینی و زندگی در نوستالژی ‏و تکیه بر گذشته پرافتخار است. فضای عمومی، زندگی در حباب کوچکی است که دیوارهایش با نوستالژی سال‌های خوش ‏گذشته، رهبری یک سازمان بزرگ توده‌ای، آن تظاهرات بزرگ در میدان آزادی و این چیزها آذین یافته است. خاطراتی که با ‏گذشت زمان و نشستن غبار سپید بر موها برجسته‌تر، پررنگ‌تر و باارزش‌تر می‌شوند. این همان چیزی است که کم‌کم بوی ‏واپس‌گرایی و بنیادگرایی به خود می‌گیرد. این روند را من حتی در حزب چپ آلمان هم می‌دیدم که البته ساختار آن حزب هم ‏نام آلمانی به گونه‌ای است که پویاست، همواره خود را از نو تعریف می‌کند و راهی دراز در سی سال گذشته پیموده است. ‏حزب چپ آلمان در سی سال گذشته در هر چهار سال رهبران خود را تغییر داده است. آیا تاکنون حتی یکی از رهبران گروه‌های چپ و فدایی ایرانی را دیده‌اید که از سمت خود کنار رفته باشد؟

من اشکالی بر این نوستالژی چپ ایرانی نمی‌گیرم و به راستی هم به تنهایی اشکالی ندارد. اما دشواری در این است که آن ‏ریشه فکری در گذشته، بدون هیچ نگاه انتقادی ریشه هم در تلاش قدیس‌سازی از چریک‌های گذشته برای نسل امروزی است ‏و هم در ادعای رهبری سیاسی و جایگاهی برای خود در اپوزیسیون پراکنده، تلاش برای شرکت در ترسیم آینده ایران دارد.‏

چگونه می‌توان مدعی رهبری سیاسی بود و دانش سیاسی روز را نداشت و از جامعه دمکراتیک و آزاد اروپا بهره نبرد؟ ‏چگونه می‌توان مدعی راه حل برای ایران و جایگاهی در اپوزیسیون برای خود بود اما در زندگی سیاسی روزمره ‏کشورهای مقیم شرکت نکرد که هیچ، حتی درک درستی هم از آنها نداشت؟ اگر در سال‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ با وجود سرکوب ‏گسترده ساواک و زندگی خودخواسته زیرزمینی چریکی امکان دانش‌اندوزی در همان زمینه سیاسی و اجتماعی مورد ادعا ‏وجود نداشت، امروز چه؟ کدام دستگاه سانسور سد راه دانش اندوزی است؟ کدام کتاب خانه و کدام دانشگاه درشان بسته ‏است؟ کدام کتاب با یک کلیک در اینترنت موجود نیست؟

چپ در ایران؟

چریک‌های فدایی مدعی مارکسیسم-لنینیسم بودند. امروز می‌دانیم که در سال‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ آنها از مارکسیسم-لنینیسم ‏چیزی نمی‌دانستند. هر چه یاد گرفته بودند، چیزهایی پراکنده از استالینیسم وحشتناک حاکم بر شوروی بود که با شیعه ایرانی ‏شهادت‌طلبانه عاشورایی درآمیخته بود. امروز چه؟ چرا همین امروز از درک و توضیح آنچه بر مارکسیسم گذشت، ناتوان ‏هستند؟ چرا همین امروز که آنها در مرکز اروپا زندگی می‌کنند، از بحث‌های چپ‌های اروپایی در باره مارکسیسم و ‏وضعیت امروز آن خبر ندارند؟ چرا آنهایی که گمان می‌برند اقتصاد زیربنای جامعه است، برای اقتصاد آینده ایران، برای ‏جامعه آینده ایران هیچ تحلیل و برنامه‌ای ندارند؟ چرا آنهایی که در همین سخنرانی‌های این روزها از مارکسیسم-لنینیسم و ‏سوسیالیسم برای ایران سخن می‌رانند (چون ناصر زرافشان)، به ما نمی‌گوییند سوسیالیسم چیست؟ اقتصاد سوسیالیستی یعنی ‏چه و منظور آنها چیست؟ چرا از میان این بی‌شمار رهبران چپ ایرانی حتی یک مقاله علمی و آکادمیک موجود نیست؟ چرا ‏این رهبران دائم‌العمر از پهنه سیاسی ایران کنار نمی‌روند و جای خود را به دیگران نمی‌دهند؟ همه اینهایی که ۴۰ و ۵۰ ‏سال است رهبر سازمان‌های رنگارنگ خود هستند و هیچ‌گاه کنار نمی‌روند، اگر به قدرت سیاسی برسند فرقشان با شاه و ‏خامنه‌ای و علی‌اف و ترکمن‌باشی و بشار اسد چیست؟ آیا آلترناتیو یعنی این؟ ادامه همان که همین الان هم در کشور هست؟ ‏آیا جای تعجت دارد که در این سی سال حتی سی نفر هم به گروه‌های چپ ایرانی نپیوسته‌اند و در میان آنها نسل جوان ‏حضور ندارد؟

مارکسیسم یک پدیده قرن نوزدهمی اروپایی است. مارکس دانشمند بزرگ و مورد احترامی بود که در قرن ۱۹ میلادی تحلیلی ‏جامع از جامعه سرمایه‌داری انگلیس ارائه داد، از خود بیگانگی طبقه کارگر را توضیح داد، تعریف کار به عنوان کالای قابل‌فروش را داد و تئوری “ارزش افزوده” در سرمایه داری را تدوین کرد. متفکران سرمایه‌داری هنوز هم از تحلیل ژرف او از ‏جامعه سرمایه‌داری انگلیس بهره می‌برند و امروز هم مارکس در دانشگاه‌ها (به ویژه در اروپا) تدریس می‌شود و کسی نمی‌‏تواند در دانشگاه در اقتصاد، جامعه‌شناسی، فلسفه، علوم سیاسی و رشته‌های مشابه به پژوهش بپردازد و به مارکس (چه در ‏تایید و چه در انتقاد) توجه نکند.

مارکسیسم یک فرهنگ و فلسفه اروپایی است. آنچه در کشورهای دیگر از روسیه، چین، ‏کره، آمریکای لاتین تا افغانستان، اتیوپی و هر جای دیگر به نام مارکسیسم و سوسیالیسم ساخته شد، ویژه همان کشورها و ‏جوامع است و ارتباطی به اروپا و مارکسیسم اروپایی نداشته و ندارد، هر چند هم که از اندیشه‌های مارکس و یار وفادارش ‏انگلس الهام گرفته باشند. آنچه لنین در روسیه پیاده کرد، درک خود او و تلاش بر انطباق اندیشه مارکس با شرایط روسیه بود. ‏لنین چیز زیادی بر دانش موجود نیافزود و هر چه تدوین کرد، بر اساس نیاز روز و ضرورت زمان بود. خود او همواره در ‏آثار چهل و چند جلدی‌اش بر این مورد تاکید داشته است. تئوری‌هایی چون حزب طبقه کارگر به عنوان پیشاهنگ آن و به ‏جای آن، تئوری شرایط انقلابی، امپریالیسم و غیره همه سیاست‌هایی بودند که نه در تحلیل گسترده اجتماعی، بلکه بر اساس ‏نیاز روز جامعه روسیه و در میدان درگیری با حکومت تزاری و بعدها با دولت موقت روسیه تدوین شدند. این استالینیست‌ها ‏و دیگر مقلدان بی‌مایه بودند که سخنان لنین برای جامعه روز روسیه را جهان‌شمول دانستند.

لنین یک رهبر سیاسی لایق بود ‏نه یک فیلسوف و اندیشمند که بتواند تئوری‌هایی با ادعای جهان‌شمولی تدوین کند، آن گونه که مارکس بود. شاید اگر لنین ‏بیشتر زنده می‌ماند، با هوشیاری و نبوغی که داشت به همراه هم‌رزمانش چون پلخانف، زینوویف، تروتسکی و دیگران می‌‏توانست چارچوب بهتری و راه حل بهتری برای روسیه بیابد و کشور به دست استالین جنایتکار، بزدل و بی‌سواد نمی‌افتاد و ‏میلیون‌ها نفر در روسیه و جاهای دیگر کشته نمی‌شدند. البته اینها تنها گمانه‌زنی است. واقعیت آن چیزی است که روی داد. ‏اما من همین را برای چریک‌های فدایی، مجاهدین خلق و همه کسانی که در سال‌های اختناق شاهنشاهی و ساواک به مبارزه ‏برخاستند نیز می‌گویم. آنها به عنوان جوانان مساوات‌طلب و آزادی‌خواه شایسته این بیراهه روی نبودند. قدیس‌سازی از آنها ‏ادامه همان بیراهه است و هر چیزی نام می‌تواند داشته باشد جز روشنفکری و اندیشه.‏

آنچه فیدل کاستروی مذهبی معتقد کاتولیک در کوبا پیاده کرد، بر جبر زمانه آن روز استوار بود و بر تحمیل شرایط سیاسی ‏در میان دو جبهه آمریکا و شوروی. هیچ گونه تئوری اساسی و فلسفی پایه اندیشه کاسترو نبود. او بیشتر عمل‌گرا و ‏پراگماتیست بود و همین باعث درگیری او با چه گوارا شد؛ پزشک پرشور و کم‌سوادی از خانواده ثروتمند و زمین‌دار بزرگ ‏از آرژانتین و یار فیدل کاسترو. او هم چون چریک‌های فدایی ایرانی به دنبال عدالت اجتماعی بود. امروز دیگر می‌دانیم ‏که او هم چیزی از مارکسیسم نمی‌دانست و هر چه می‌دانست را پراکنده و دست چین شده به میل خود خوانده و فهمیده بود. ‏او از استالین‌زدایی اتحاد شوروی در دوران خروشچف انتقاد می‌کرد و طرفدار انقلاب فرهنگی وحشتناک مائو بود. پس از ‏پیروزی انقلاب کوبا وقتی او به کاسترو برای ادامه انقلاب فشار آورد، کاسترو برای این که از شر او راحت شود، به او در ‏خارج از کوبا میدان داد. امروز دیگر می‌دانیم که چه گوارا در جنگل‌های بولیوی بدون آمادگی نظامی، بدون دانش نظامی، ‏بدون پول و غذای کافی، حتی بدون این که کفش مناسب برای راه پیمایی در جنگل داشته باشد، به چنگ سربازان افتاد و ‏کشته شد. اما فرهنگ کاتولیک آمریکای لاتین از او اسطوره ساخت برای نسل‌های بعدی، برای چریک‌های فدایی ایرانی و ‏دیگران. بر اساس سنت کاتولیکی-لاتینی اورا قدیس خواندند. عکاس کوبایی آلبرتو کوردا که آن عکس معروف زیبا را در ‏سال ۱۹۶۰ از چه گوارا گرفت، عکس را گویا به ۴۰ دلار به یک عکاس ایتالیایی فروخت و آن عکاس ایتالیایی آن پوسترهای ‏معروف را منتشر کرد و میلیونر شد، پوسترهایی که کماکان بر در و دیوار اتاق‌های جوانان هستند. چه کسی است که امروز ‏چه گوارا را نشناسد؟ او قدیس، نماد و سمبل همه چیز است، چه اندیشه انقلابی و مبارزه برای عدالت اجتماعی و چه تبلیغ ‏نوشابه و پیراهن و ابزار بازاریابی و فروش کالا در میان جوانان! ‏

با این حاشیه‌روی‌ها می‌خواهم بگویم که از نگاه من چیزی به نام فلسفه جهان شمول مارکسیسم که در همه جا اعتبار داشته ‏باشد و بتوان از روی آن نسخه برای همه جوامع پیچید، وجود نداشته و ندارد. هر چه تاکنون تجربه کرده‌ایم، هر چند هم که ‏بر اساس نبوغ و هوش و یا بلاهت آن رهبر سیاسی در یک کشور با الهام از اندیشه‌های مارکس و انگلس شکل گرفته باشد، ‏در تحلیل نهایی پدیده‌ای است ویژه آن جامعه و با غلبه کامل فرهنگ آن و نه چیزی جهان شمول به نام ایدئولوژی ‏مارکسیستی.‏

آنچه مائو در چین پیاده کرد هیچ وجه مشترکی با مارکسیسم اروپایی ندارد. حزب کمونیست چین امروز یک حزب ‏فاسد است که ایدئولوژی آن بر اساس سرمایه‌داری افسار گسیخته و عقب‌مانده قرن نوزدهم با شبکه مافیایی حزب کمونیست ‏شکل‌یافته است. چین با تعریف‌های مارکسیستی، امروز یک کشور امپریالیست عقب‌مانده قرن بیستمی است و همان روش‌هایی را به کار می‌گیرد که کشورهای با سابقه مستعمراتی در نیمه دوم قرن بیستم به کار می‌گرفتند که نئوکلونیالیسم نام ‏دارد.

تا امروز حتی نیم خط در باره این‌هایی که در بالا گفتم را از فداییان یا توده‌ای‌ها در باره این حقایقی که در دهه‌های گذشته ‏فاش شده‌اند، نخوانده‌ایم و نشنیده‌ایم. همواره سکوت است و همین! برخی از آنها حتی از روسیه و پوتین دفاع می‌کنند که ‏نماد سرمایه‌داری عقب مانده قرن نوزدهم با حکومت مافیایی پوتین است. این خود دیگر نوبری است که تنها عقل و منطق ‏چپ سنتی ایرانی با آن مشکل ندارد. اینها با چنین نبوغی خود را چپ می‌خوانند و انتظار نیز دارند که در عصر دانش و ‏خرد و اینترنت جدی گرفته شوند.‏

بر همین اساس، اگر هم چریک‌های فدایی چیزی از مارکسیسم و یا در واقع استالینیسم (که درک حاکم بر اردوگاه سوسیالیستی ‏بود) می‌دانستند، باز هم آنچه در صورت گرفتن قدرت در ایران می‌توانستند پیاده کنند، وجه غالب آن ایرانی و بر اساس ‏فرهنگ ایرانی می‌توانست باشد. در این راستا، چریک‌های فدایی روشنفکر نبودند (و هنوز هم نیستند) چون به دانش روز ‏اشراف نداشتند، مارکسیست هم نبودند چون چیزی از آثار مارکسیستی نخوانده بودند. چریک‌های فدایی، عمیقا ایرانی و غرق ‏در همان فرهنگی بودند که در آن جامعه حاکم بود: فرهنگ ایرانی شیعه عاشورایی. چریک‌های فدایی شیعیان عاشورایی ‏شهادت‌طلب بودند. تمام واژه‌پردازی‌های به ظاهر مارکسیستی را کنار بزنیم، فرهنگی از التقاط شیعه عاشورایی ایرانی، ‏رومانتیسم ایرانی، عرفان و شهادت‌طلبی از آن بیرون می‌آید. همین امروز به سایت حزب چپ به نام “به پیش” بروید و ‏برنامه‌های پنجاهمین سالگرد سیاهکل را ببینید و این نوشته را دوباره بخوانید.‏

شهادت‌طلبی و بنیادگرایی شیعه در اندیشه فداییان

فداییان بازمانده از آن سالها با تاثیر سنگین فرهنگ تقدس‌سازی ایرانی که عاشورای حسینی یکی از محصولات آن است، ‏برای ما دارند چهره‌های مقدس می‌سازند. آنها برای نسل جوان امروزی امام حسین و علی‌اکبر و علی‌اصغر و طفل ‏معصوم مسلم جدید طراحی می‌کنند. این چیزی است که در تمام این چهل سال شاهد آن بوده‌ایم و در این روزها با تاکید به ‏‏۵۰ سالگی جنبش سیاهکل بیش از پیش به آن پرداخته می‌شود.‏

آیا تاکنون از خود پرسیده‌اید که واژه “شهید” چه مفهومی در فرهنگ مارکسیستی اروپایی دارد؟ واژه “شهید” در مسیحیت، ‏اسلام و بهاییت تعریف و مفهوم روشن و مشخص و البته متفاوت با یکدیگر دارد. من ده‌ها سال است چه شفاهی و چه در ‏نوشته‌های خود از رهبران فداییان پرسیده‌ام که “فدایی شهید” یا “توده‌ای شهید” (حزب توده هم همین واژه‌ها را دارد) یعنی ‏چه؟ تعریف شما از این واژه‌ها چیست که از سال ۱۳۴۹ برای رفقای کشته شده به کار می‌برید؟ هیچ کس تاکنون این را ‏توضیح نداده است. حتی در توجیه واژه شهید برای رفقای خود نیز ناتوان هستند چه رسد به توضیح قانع‌کننده.‏

شهید در نگاه قرآن کسی است که در راه خدا “فی سبیل الله” جان می‌بازد. به او در بهشت جایگاهی داده می‌شود و گناهانش ‏بخشوده می‌شوند. این نگاه حاکم بر اسلام سنی است. در شیعه ایرانی شهید نماد حماسی و عزاداری نیز دارد و تا پیش از ‏حکومت اسلامی تنها برای امام حسین بکار برده می‌شد. امروز آخوندها این واژه را برای هر کسی که در جهاد و در راه نظام ‏مقدس جمهوری اسلامی جانش را از دست دهد، بکار می‌برند.

چریک‌های فدایی و فداییان خلق در این میان جای‌شان از نگاه خودشان کجاست؟ پاسخ نمی‌دهند. خسرو گلسرخی از همه اینها ‏صادق‌تر بود که گفت “زندگی مولا حسین نمودار زندگی کنونی ماست که جان بر کف، برای خلق‌های محروم میهن خود در ‏این دادگاه محاکمه می‌شویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند ‏یزید گوشه‌ای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت ‏یزید. آنچه را که خلق‌ها تکرار کردند و می‌کنند راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام ‏حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است و ما نیز چنین اسلامی را اسلام حسینی، و اسلام علی را تأیید می‌کنیم”.‏

از دید من این تنها فرهنگ ایرانی-شیعه است که می‌تواند از زبان امیر پرویز پویان تئوری من درآوردی “بقا” را ابداع کند ‏که سپس به رد آن و توجیه نیاز به جنگ مسلحانه و قربانی کردن خود و شهادت بپردازد. این شهادت‌طلبی شیعه است که ‏فداییان با واژه‌های مارکسیستی دهها سال است به ما ارائه داده‌اند و اکنون هم دارند برای ما عاشورایی جدید به نام حماسه ‏سیاهکل می‌سازند؛ عاشورایی با قدیس‌هایی جدید همان گونه که کاتولیک‌ها از چه گوارا ساختند و شیعیان ایرانی از حسین ‏بن علی و علی اکبر و علی اصغر. در چین نیز مردمان به دهکده زادگاه مائو می‌روند و در خانه او به سنت بودایی به در و ‏دیوار دخیل می‌بندند. حال فداییان خلق در اروپای مرکزی و در قرن ۲۱، در مهد اندیشه و کانون جهانی پیشرفت تمدن بشری ‏به جای روشنگری برای نسل جوان، به جای تحلیل خطاهای فاحش گذشته برای نشان دادن راه درست آینده، برای ما تاسوعا ‏و عاشورا می‌سازند. به جای روشنگری و روشن اندیشی ما بنیادگرایی و واپس‌نگری می‌بینیم.‏

فرهنگ اجتماعی سنتی-عشیره‌ای در خانه‌های تیمی چریک‌ها

برگردید و به نوشته‌ها و خاطرات چریک‌های فدایی در سال‌های پیش از انقلاب ۱۳۵۷ بپردازید. جزوه‌های “نبرد خلق” و ‏خاطرات چریک‌ها و نوشته‌های دیگران در باره آنها را بخوانید. چیزی که در آنها بار عمده دارد، نماد مجموعه‌ای از ‏زندگی زیرزمینی خودخواسته گروهی از جوانانی است که از فرهنگ جوانان هم نسل خود نیز بسیار عقب مانده‌تر بودند. ‏گروهی از جوانانی که بخش بزرگشان از روستا آمده بود و از فرهنگ شهری چیز زیادی نمی‌دانستند؛ جوانان بااستعدادی که ‏بخشی از آنها رتبه‌های بالایی در کنکور دانشگاه داشتند. اما در همان سال‌های اول تا بیایند و بفهمند که چی به چی است، ‏بخاطر داشتن یک جزوه، یک کتاب یا یک سخن، پخش اعلامیه و کارهایی از این دست از سوی ساواک همه‌جا حاضر ‏دستگیر و روانه زندان و اتاق شکنجه شدند و یا در درگیری‌ها کشته و تیرباران شدند. آنها امکان و شانسی برای آموختن ‏آنچه برای کار سیاسی لازم بود را نداشتند. بسیاری از آنها در روستاهای دور بزرگ شده بودند و از فرهنگ جامعه (که بدون ‏تعارف تنها در شهر به وجود می‌آید و رشد می‌کند) چیزی نمی‌دانستند.

من شخصا رهبران عظیم‌الشانی را در همین ‏کشورهای اروپایی دیده‌ام که به آداب پیش پا افتاده معاشرت اجتماعی نیز آگاه نیستند. آنها در خانه‌های تیمی و با باورهای ‏مذهبی و سنتی خود زندگی می‌کردند. بسیاری نیز به خاطر رفتار ساده لوحانه و با خطاهای بسیار کوچک و پیش پا افتاده به ‏دام رژیم و ساواک می‌افتادند. در زمانی که در جامعه ایران سالهای ۱۳۵۰ به بعد کم کم روابط میان زن و مرد بازتر می‌شد و ‏جلوه‌هایی این یا آن گونه از تجدد پدیدار می‌شد، چریک‌های فدایی عمدتا در روابط سنتی و فرهنگ روستایی-عشیره‌ای در ‏خانه‌های تیمی شهرهای بزرگ زندگی مخفیانه داشتند. آیا از “رفیق اسکندر” نامی شنیده‌اید که پس از آن که باخبر شد که در ‏یک خانه تیمی دو رفیق دختر و پسر عاشق هم شده‌اند، به آنجا رفت و رفیق پسر را کشت؟ اینها را به ما نمی‌گویند و به ‏گونه گسترده در جامعه به نقد و بحث نمی‌گذارند. اینها را شاید بشود در گوشه‌ای و با کنایه‌ای خواند و یا در گفتگوهای ‏خصوصی شنید. نمی‌دانم، شاید باز هم از این روایت‌هایی چون رفیق اسکندر وجود داشته باشد که هنوز نامحرمانی چون من ‏نشنیده باشند. فداییان بازمانده در سال ۲۰۲۱ بیایند و تمام اعدام‌های انقلابی میان خود را بازگو کنند.‏

هنوز هم فداییان بازمانده از خودشان و چریک‌های فدایی سال‌های ۱۳۴۰ به عنوان روشنفکران آن زمان نام می‌برند. این ‏یکی از اشکال‌های اساسی است که من آن را نمی‌فهمم و به راستی لازم است بیشتر و بیشتر در این باره نوشته شود. پرسش ‏اساسی این است: تعریف شما از روشنفکر چیست؟ بیایید بگویید که تعریف شما در قرن ۲۱ از روشنفکر چیست که امروز نیز ‏هنوز رفقای سال ۱۳۴۹ را روشنفکر می‌نامید؟

یکی می‌آید و به تنهایی خودش تصمیم می‌گیرد که از امروز رژیم حاکم ضدخلقی است. راه دیگری هم نیست به جز مبارزه ‏مسلحانه. تردیدی هم در نادرستی تحلیل خود ندارد و با هیچ کس هم وقت خود را تلف نمی‌کند. هر مخالفی را سازشکار، ‏اپورتونیست و مبتذل می‌خواند. آیا چنین کسی یک روشنفکر است یا یک آدم بنیادگرای عقب مانده؟ او سپس اسلحه برمی‌دارد، یک گروه مسلح هم‌فکران خود درست می‌کند و به انتخاب و تشخیص خود به کشتن انسان‌هایی در جامعه می‌پردازد. ‏به بانک حمله مسلحانه می‌کند و پول می‌رباید. کشتن نگهبان بانک و پاسبان هم برایشان مهم نیست، اینها نیاز مبارزه است و ‏آنها در خدمت دیکتاتور بودند. وقتی من آمادگی شهید شدن را دارم پس می‌توانم کس دیگری را هم بدون هیچ مشکل اخلاقی ‏بکشم. حتی اگر رفیقی از سازمان بیاید و بخواهد جدا شود، می‌توانم او را “اعدام انقلابی” کنم. اگر کسی با پلیس همکاری کند می‌توانم او را بکشم و غیره. مگر نکرده‌اند؟ چرا تا امروز توضیحی از این کارها نمی‌دهند؟ آنها که توضیح نمی‌دهند. خود ‏جزوه‌های “نبرد خلق” سال‌های ۱۳۵۰ را بخوانید.‏

در کشوری که به هر رو جامعه سازمان یافته‌ای دارد چون ایران آن زمان، هر چند که نظام سیاسی‌اش یک دیکتاتوری عقب ‏مانده است، اما در خاورمیانه از همه وضعش بهتر است و به سرعت دارد در زمینه‌های اقتصادی و اجتماعی رشد می‌کند، ‏دارای نظام حکومتی، دولت و پلیس و دادگستری و دیگر ارگان‌های دولتی و مدنی است، با وجود نظام سلطنتی کوته فکر و ‏حضور ساواک در همه جا، جامعه مدنی‌اش به سرعت در حال رشد و گسترش است، اگر کسی بدون اطلاع از همه اینها و ‏بدون توجه به وجود اینها بیاید و بگوید که من تصمیم گرفته‌ام که نظام ضدخلقی است و دست به اسلحه ببرد، ایا چنین کسی ‏را می‌شود روشنفکر خواند و دیگران را سازشکار و اپورتونیست؟ آیا وقتی چنین کسی به تشخیص خود دست به کشتن ‏انسان‌ها می‌زند، نباید او را قاتل خواند؟ آیا او سارق بانک و اموال مردم نیست؟ این گونه هم می‌شود رویدادهای سالهای ‏‏۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ را دید.

من در مقام دادستان نیستم و این جرم‌هایی که روی داده‌اند نیز احیانا براساس قانون جزایی شامل ‏مرور زمان شده‌اند. اما آیا این وظیفه آن روشنفکر فدایی خلق سال ۲۰۲۱ نیست که امروز بیاید و به نقد صریح این کارها ‏بنشیند به جای تملق و تعریف از فداکاری و مهربانی آنها؟ آیا نباید هم رزمان آنها این چیزها را هم بگویند تا تصویری کامل ‏داشته باشیم به جای این که از چریک‌های سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ برای‌مان امروز امام حسین و علی اکبر و طفل مسلم و قدیس ‏بسازند؟ این نگاه و این انتظار در این روزهای بهمن ماه ۱۳۹۹ و فوریه ۲۰۲۱ و در جامعه آزاد اروپای مرکزی کاملا بجاست. ‏به جای پاسخ به این پرسش‌ها، تا سخن به انتقاد بگشایی می‌گویند: تو باید شرایط آن سالها را در نظر بگیری، تو باید شرایط ‏جهانی، جنبش‌های آزادی‌بخش آمریکای لاتین، چین و غیره را هم در نظر بگیری، دیکتاتوری شاه، جهان دوقطبی بود و … ‏گویا پرسش‌گر اینها را نمی‌داند و یا در نظر نگرفته. اما پاسخ فداییان همیشه همین است، چه در برابر دوربین تلویزیون و چه ‏در گفتگوهای خصوصی.

در یکی از شیوه‌های رایج در فرهنگ ایرانی هرگاه بخواهند مغلطه کنند و از زیر پاسخ در روند، جای “توضیح” و “توجیه” ‏را عوض می‌کنند. این روشی است کارساز. وقتی توضیح می‌خواهی، توجیه می‌کنند. پاسخ فداییان امروز هم بر اساس این ‏روش استوار است و این همه چیز می‌تواند نام داشته باشد جز روشنگری و روشنفکری.‏

دوستی این روزها گفت “می‌خواستم نقدی بر این کارها بنویسم اما منصرف شدم و گفتم بگذار به عزاداری عاشورایی‌شان ‏بپردازند.” شاید من هم به این نوشته نمی‌پرداختم اگر فداییان که امروز در مجموعه‌ای از حزب چپ، اتحاد جمهوری‌خواهان ‏و گروه‌های پراکنده چریک‌های فدایی و غیره گرد آمده‌اند، مدعی اپوزیسیون نبودند و می‌پذیرفتند که چیزی بیش از کلوپ‌های بازنشستگان موسفید نوستالژیک نیستند. مشکل در همین است. آخوندهای شیعه ۲۵۰ سال پس از واقعه کربلا بساط ‏عاشورا را به راه انداختند و صفویان شیعه در ایران نیز آن را سازمان دادند، از فرهنگ نزدیک‌تر به خود یعنی کاتولیک‌ها ‏عناصر لازم را گرفتند و این بساط کارناوال را درست کردند که امروز عاشورا نام دارد. در تاریخ ما اینها رخ داده است و ‏امروز باید اینها را بگوییم تا دوباره برایمان عاشورایی جدید، قدیسی جدید نسازند.

آن سوتر نیز، گروهی از دکتر مصدق ‏قدیس تازه ساخته‌اند، برخی نیز خود را با “رضا شاه روحت شاد” سرگرم می‌کنند. واپس‌گرایی و بنیادگرایی در فرهنگ ‏رخوت‌طلب و عرفان‌زده ایرانی گویا حد و مرز ندارد. این فرهنگ آن چنان گسترده است که هیچ گونه صدای مخالفی را نیز ‏برنمی‌تابد. اما اعتقاد من بر این است که باید اینها را گفت و نسل جوان امروزی باید به همه اینها دسترسی و اشراف داشته ‏باشد. نگاه واقعی چپ به عنوان نگاه منتقد روشنگر باید این گونه باشد. رو به جلو، نقد گذشته، تحلیل امروز و تدوین آینده!

«مقالات و دیدگاه های مندرج در سایت شورای مدیریت گذار نظر نویسندگان آن است. شورای مدیریت گذار دیدگاه ها و مواضع خود را از طریق اعلامیه ها و اسناد خود منتشر می کند.»