بر خلافِ آنچه در داستانها گفته میشود تنهایی برای یک مرد واقعاً دردناک است، اما این دردناکی و تلخی هنگامی افزون میشود که مرد پیر باشد، و تنهایی ناخواسته و تحمیلی. پدر پیرم را میبینم گاه چنان بیقرار و بیتاب میشود که دقیقهها پشتِ درِ خروجی ایستاده و میکوشد که آن را، که از برایش قفل کردهایم، باز کند… اگر خانهشان باشم از صبح تا ظهر گاه سه باری او را به گردش در خیابانها میبرم. او البته دچار بیماری «فراموشی» است اما این حال را خودم هم این روزها دارم؛ بیقراری و بیرون زدن از خانه. به کورونا ارتباطی ندارد هر چند این بیماری احتمالاً باعث شده که همهی ما، در هر سنی، تجربهای اینچنینی را به دست آوریم؛ امان از سالِ بد…
محمد مصدق، برابرِ رای دادگاه، به سه سال حبسِ انفرادی محکوم شد. جدا از آن که چنین حکمی برای فردی که پیشینهی درخشانی در دفاع از مردمسالاری و میهناش داشته نادرست مینماید برای پیرمردی ناخوشاحوال قطعاً بسیار ناگوار و سخت است. منابع دربارهی کیفیت این زندان آگاهیِ چندانی به دست نمیدهند، هر چند امیدوارم و بعید میدانم که کاملاً در انفرادی گذشته باشد؛ انفرادی حتا همین اکنوناش برای جوانانِ آزادهای که چند ده روزی در آن وضعیت قرار میگیرند بسیار سخت و شکننده و عذابآور است.
با وجودِ آن که شاه به دادگاه اعلام کرد که از آنچه نسبت به خودش بود صرفنظر کرده و خدمات مصدق در امر ملی شدن صنعت نفت را که خواستِ عموم ملت ایران بود مورد تأیید قرار داد، اما دادگاه نظامی (؟!) با نگاهی سختگیرانه و با دادستانیِ فردی که گاه از چهارچوبِ مسؤولیتاش خارج میشد نخستوزیر محبوب را به سه سال حبس محکوم کرد؛ یعنی، حکم قانونیاش همین بود و بس. اما او، پس از گذراندنِ دورهی زندانش، تبعید شد؛ تبعیدی حتا با همان معیارهای حاکم، غیرقانونی.
تبعید شاید برای جوانان، به نسبتِ زندان، بهتر باشد و حتا آموزنده. در زندان آنها تنها از همبندانشان میآموزند اما در تبعید فرصت آموختن از محیط را هم دارند و امکان دگرگونیشان به نفع مردم و میهن بیشتر میشود ــ اگر تا پیش از این چنین نمیاندیشیدند. اما باز برای یک پیرمرد بسیار دشوار است؛ آنهم تبعیدی همراه با حصر، یعنی در محیطی بسیار کوچکتر و بسته. سن که بالا میرود خاطرات گذشته به آدم هجوم میآورند چون دیگر در زمانِ «اکنون» کار چندانی نمیتواند انجام دهد. مرد باید خیلی نیرومند باشد که در برابر شدّت هجوم خاطراتِ گذشتهاش تاب بیاورد؛ باید خودش را با کاری، با حضوری و با دوستانی سرگرم کند… پدرم که خُردهکوششهایی آزادهوارانه در زندگیاش داشت پیش از آن که بیماری فراموشی او را کامل در بر گیرد دائم به آن خاطرات بازمیگشت، دیگر چه رسد به مصدق بزرگ که زندگی پرمخاطرهاش در دلِ تاریخ ملتهب دو جنبشِ بزرگ کشورش گذشت. خانواده و نیز دوستان نزدیک، گاه به سختی، به دیدارش میآمدند اما هیچ کدامشان تاب ماندنِ طولانیمدت در نزدش را نمیآوردند و بهویژه همسر عزیزش هم گویا به خاطر کسالت چندان آنجا نبود. تنهایی سخت است و آن عکس تاریخی تکاندهنده در پیوند با این روزهاست که سر در گریبان فرو برده و میاندیشد.
کجای کار را خطا رفته بود؟ پیشینهی روشن و قابل دفاعی داشت از هواداریِ بااراده و استوارش ــ بر خلافِ اندام ضعیف و همیشه بیمارش ــ از مردم و میهن. طبیعتاً اشتباههایی هم داشت که کاملاً انسانی بود؛ نه از روی عناد و کینه، و نه از روی جهل و فریبخوردگی… هیچگاه هم در برابر مقام سلطنت نبود؛ نقد میکرد اما مانند مشروطهگراییِ واقعی به لزوم وجود نیرویی فراتر از منتخبان مردم ــ که گاه بر پایهی منافعی از راهِ درست برمیگشتند یا گاه به دشمنیای خانمانبرانداز با یکدیگر دست میزدند ــ باور داشت. از این رو بود که چندین بار اعتراض و تحصناش نسبت به روند انتخابات را به دربار برده بود… و آن نبردِ پایانیاش هم رهبری او در ستیز با دولت فخیمهی بریتانیای کبیر بود که به درستی اشاره داشت دشمنِ تاریخی «ملیت ایران» ــ و نه ملت یا دولت ایران ــ بود… همانگونه که خودش در دادگاه گفت و پیشینهاش آشکارا این سخنش را، که هیچ گاه اهل دروغ نبود و در شکل و شمایل سیاستبازان فرو نرفت، تأیید میکند اگر حکم برکناریاش از سوی شاهِ جوان به شیوهای اداری به دستش میرسید، با وجود نقد به آن، آن را تمکین میکرد.
میتوان درک کرد که در نیمهشب، آن هم هنگامی که کسانی از هیأتدولت نزدش بودند و طبیعتاً هر کدام واکنشِ تحریکآمیز خود را داشتند و کسانِ دیگری از هیأتدولتش هم به ناگهان بازداشت شده بودند، آورده شدنِ آن حکم به دست گروهی نظامی چه تأثیری میتوانست داشته باشد؛ آنهم حکمی که به دست شاه تحریر نشده بود و شیوهی نگارش نشان میداد که متنی در برگهای سفیدامضا جای گرفته است. شاید میتوانست همراهانش را قانع کند که صبح پیگیر صحتِ کار از اعلاحضرت خواهد شد اما هنگامی که صبح پادشاه کشور را ترک کرده بود دیگر بهانهای برای ایستادن در برابرِ همرزماناش نداشت… و سیر وقایع تند و تند و تندتر شد. با این حال، نگذاشت ریسمان کارها از دستش به در رود و فشارها سبب شوند اساسِ مشروطیت به باد رود. ایستادگی کرد… حتا در بیستوهشتم امردادماه بهدرستی فراخوانِ پشتیبانی از مردمی که به خواستِ پیشینِ او صحنه را ترک کرده بودند نداد.
کجای کار را اشتباه کرده بود و از چه هنگامی چیرگیاش بر اوضاع را از دست داد؟ به هر رو، پنجه در پنجهی بزرگترینِ قدرتِ وقت و پیروزِ جنگِ بزرگ و بزرگترین استعمار هزارهی اخیر انداخته بود… حتماً در جایی کار از دستش در رفته بود. همین که میان او با دربار و نیز روحانیِ ارشدِ حامیاش و در نهایت با شماری از همراهانِ نزدیکش اختلاف افتاده بود نشان میداد که آن نبردِ سهمگین هوش و ذکاوتِ او را به تحلیل برده است… البته او هیچگاه انقلابی نبود. اگر جنگ در اروپا درنمیگرفت شاید دوست میداشت در سوئیس زندگیاش را به وکالت بگذراند و احتمالاً با نوشتنِ متنهایی خدماتی فرهنگی هم برای کشورش داشته باشد… اما مردِ ترس و هراس هم نبود. هنگامی که آشوبِ رویدادها و خواستِ مردمان او را به میانهی میدان انداخت جا خالی نکرد و موکلاناش را تنها نگذارد… تا پایان کار؛ حتا با از دست دادنِ همهی چیزهایی که دوستشان میداشت، ایستاد تا سرانجام، در کنار مردم، امّا با رهبریِ هوشیارانهاش و ارایهی مؤثرترین و بهترینِ بازیها آنهم با معدود کارتهایی که در دست داشت، بزرگترین دشمن ملیت ایرانی را شکست داد. نمیدانم دولتمردانِ انگلیسی هنگامی که پای قراردادِ کنسرسیوم را در کنارِ شریکانی که سالها کوشیده بودند پای آنها به ایران باز نشود امضا میکردند چه حالی داشتند، اما وزیر امور خارجهی امپراتوریِ انگلستان صریحاً اعتراف کرده که با برکناری مصدق، پس از مدتها، توانست خوابی آرام داشته باشد.
البته هنوز هم تبلیغات نرم و مداومِ انگلیسیها دامنگیرِ پیرمرد است. آنهایی که گمان میکنند او قصد دیکتاتوری داشت و میخواست قدرت را کامل در دست گیرد حتماً خودشان جوان هستند و به ویژگیهای پیرانی با مشخصهها و پیشینهی مصدق که قدرتی را در دست میگیرند توجه ندارند که دیگر دنبال چنین چیزهایی نیستند؛ مصدقی که در تمام زندگیاش در حال بخشش بود: نه تنها هیچ گاه حقوقی از دولت نگرفت و دستپاک بود بلکه تا میتوانست از آنچه به او ارث رسیده بود به دیگران یاری میکرد به گونهای که تقریباً، برابرِ آنچه در وصیتنامهاش دیده میشود، چیز چندانی از آن همه ملکهای اربابیاش بر جای نمانده بود و دست آخر خانهاش در تهران که ویران میشود و خانهباغش در روستای احمدآباد هم، در واقع، وقفِ مردم میشود… و نیز کارنامهاش لبریز است از رد کردنِ مقامهایی که دولتمردانِ گاه خویشاوندِ قاجاری به او پیشنهاد میکردند یا استعفاهایی که به خاطر پایین نیامدن از پرنسیپ و وجههاش ناگزیر میپذیرفت. اینها نشان میدهد که آن سخنان دربارهی او تا چه اندازه بیپایه هستند… شاید بر خلافِ این رویه فقط یکبار پیشنهادی را، در میانِ بهت و شگفتی مخالفانش، پذیرفت و آن همانا به انجام رساندنِ خواستِ ملت ایران بود؛ آنهم در سطحی بالاتر: ملی شدنِ نفت بدونِ حضور انگلیس. چرا که با بقای انگلستان امکانِ به بار ننشستنِ همهی آن جانفشانیهای بهیادماندنیِ ایرانیان، با گذر زمان و کمر راست کردنِ آن امپراتوری از پیامدهای جنگ، زیاد بود.
روزهای تنهایی… روزهای تنهایی… واقعاً دردناکاند. اندیشهی مرگ به سراغش میرود، بهویژه هنگامی که همسرش سه سال پیش از او میمیرد. سخت است که یک پیرمرد به مرگ و خودکشی بیندیشد. در سن بالا میل به زندگی بیشتر میشود… آن چه دردی بود که او را به آن اندیشهها میانداخت؟ و دردناک است که شاه، که اینک دیگر جوان نبود و تجربههایی اندوخته بود، اجازه نداد در آنجایی که میخواست و کنارِ آنانی که میستودشان به خاک سپرده شود. از نگاهِ زیبای اسطورهساز ایرانی، او همچون فردوسیِ بزرگ به خاک سپرده شد؛ در حیاط خانهاش… اما جای تأسف دارد. در آنجا آخوندی خشکاندیش در برابرِ خاکسپاری کالبد فردوسی در گورستان ایستاد و اینجا شاهی ایراندوست مانع شد.