شبی که موشک شدم

لادن آرمان

جمعه برای «دال» نوشته بودم: با این سر و صداها فکر می‌کنی ملاها به اسرائیل حمله کنند؟ جواب داده بود: سگی که زیاد پارس می‌کند گاز نمی‌گیرد. این چه جور حمله‌ای ست که همه پیش‌بینی‌اش می‌کنند و سر و صدایش به رسانه‌ها هم رسیده است. دال همکار سابق من است. یک اوکراینی‌الاصل یهودی ست که خانواده‌ی مادری‌اش در اسرائیل زندگی می‌کنند و سالی یکی دو بار برای دیدن‌شان به آنجا سفر می‌کند. دال یک پزشک جوان بسیار باهوش و موفق است. سواد زیادی دارد و مو لای درز تشخیص‌هایش نمی‌رود. همان دو سالی که به کادر ما اضافه شد تاثیر زیادی روی کیفیت کار همه گذاشته بود، مدام مرا هل می‌داد که بخوان و جلو برو. باید ارتقاء شغلی بگیری. یک بار غر می‌زدم که حوصله اینهمه خواندن ندارم، گفت اشتباه می‌کنی! دانش ما «کاپیتال» ماست! اولش فکر کردم شوخی می‌کند و خندیدم، نگاهش کردم و دیدم کاملا جدی می‌گفت. پدرم همیشه می‌گفت درس بخوان چون قرار است مسئولیت جان مردم را به ‌عهده بگیری. گفت این ظاهر شعاری ماجراست. اصل کار چیز دیگری‌ست. دال ولی بین همه همکاران منفور بود. بی رودرواسی ضعف‌ها و خطاها را به روی همه می‌آورد و به پرسنل بخش تحکم می‌کرد، بعد می‌آمد و به ماها غر می‌زد که اشتباه کرده اید به اینها رو داده اید که حالا از زیر کار در رو شده اند. روزی که استعفا داد همه غیر از من خوشحال بودند. شریک یک مطب خصوصی بزرگ شده بود و داشت به جنوب آلمان اسباب‌کشی می‌کرد، گفتم حیف که دال از پیش ما می‌رود. یکی از تکنیسین‌های باسابقه گفت بهتر! گفتم دال یک پزشک برلیانت- درخشان-است، گفت برلیانت بودنش به آرش‌لوخ – عوضی- بودنش نمی‌ارزد.

شنبه و یکشنبه کشیک آنکال بودم، هوا اینجا آفتابی و گرم شده بود. موتورسوار‌ها، دوچرخه‌سوارها، بچه‌های بازیگوش، دوندگان، پیرمردها و پیرزن‌ها از خانه‌ها بیرون ریخته بودند، سانحه پشت سانحه رخ می‌داد و تلفن بی وقفه زنگ می‌زد. آن طرف ولی در ایران در همین روز بهاری زیبا جمهوری اسلامی دوباره به خیابا‌ن‌ها هجوم آورده بود و به زن و به زندگی و به همان آزادی نیم‌بند حمله کرده بود. بعد‌ از ظهر وقت کردم که سری به سوشیال‌‌‌مدیا بزنم. از دیدن ویدیوها و خواندن خبرها عصبانی شدم و استوری گذاشتم که آخوندها هر جا تحقیر می‌شوند تلافی‌اش را سر مردم داخل در می‌آورند. این هم از وعده انتقام‌شان از اسرائیل!

غروب بعد از نوشتن چند‌ گزارش سی‌‌تی‌اسکن دوباره سراغ گوشی‌ام رفتم. واویلا! چه خبر شده؟ اینها که می‌خوانم فیک نیوزی چیزی است؟ مسخره بازی می‌کنند؟ واقعیت است. با عجله تلویزیون را روشن می‌کنم، نوار قرمز زیرنویس دارد گزارش می‌دهد: ایران به اسراییل حمله کرده است، چند‌ صد پهپاد از خاک ایران به سوی اسرائیل شلیک شده اند. نبض‌م می‌خوابد! یاد «الف» می‌افتم که برای دیدار خانواده‌اش به ایران سفر کرده است، ضربان قلبم بالا می‌رود و گر می‌گیرم. برایش پیام می‌دهم کاش زودتر بر گردی. بیدار است. با ایموجی خنده نوشته است فعلا که فرودگاه‌ها را بسته اند! نوشتم خاک بر سرم! چکار کنیم؟ نمی‌توانی از یک مرز زمینی خارج بشوی و از کشورهای همسایه پرواز کنی؟ باز ایموجی خنده می‌فرستد! می‌گوید نترس چیز مهمی نیست، مثل آن دفعه ترقه‌بازی می‌کنند! پروازها دوباره برقرار می‌شود و سر وقت بر‌ می‌گردم. می‌نویسم همین فردا بر گرد. ایموجی اشک در چشم! با شکلک خنده نوشته چشم نداری ببینی شوهرم چهار روز تنهایی با خیال راحت نفس بکشد؟ من‌ هم شکلک خنده می‌فرستم و پایان گفتگو‌.

یاد دال می‌افتم. پیام می‌دهم: وای! دیدی ملاها حمله کردند! بی‌هوا و ناگهانی پیام‌دان واتساپ را به رگبار می‌بندد! انگار در کمین نشسته بود. فحش می‌دهد، توهین می‌کند، می‌گوید ایران شرور است، محور شرارت منطقه است، اسرائیل باید حمله کند و ایران را با خاک یکسان کند. از حرف‌هایش عصبانی می‌شوم. خودم را کنترل می‌کنم و می‌گویم ایران با جمهوری اسلامی فرق دارد. می‌نویسم اگر جمهوری اسلامی در قدرت بماند حمله به ایران بی‌فایده است، شرارت ادامه دارد. اسرائیل و غرب باید به جای تدارک حمله، به اپوزیسیون ایران کمک کنند تا رژیم را ساقط کند و یک دولت طرفدار غرب روی کار بیاورد. می‌‌نویسد تجربه افغانستان برای غرب کافی‌ست، اپوزیسیون ایران ضعیف و ابتر است و متحد شدن با این اپوزیسیون بیهوده است- دال البته جور زشت‌تری بیان‌ش کرده بود. می‌گویم مردم ایران و افغانستان با هم فرق دارند، ایرانی‌ها حتی مسلمان‌های درست حسابی هم نیستند. نوشت ولی یهودی‌ستیزند. ایرانی‌های داخل ایران یک مشت تروریست‌ِ دشمن اسرائیل‌ند. تلویزیون‌ها دارند شادی‌شان را در خیابان نشان می‌دهند. می‌گویم اشتباه می‌کنی، کاش می‌توانستی «ایکس» را به فارسی بخوانی و پیش خودم فکر می‌کنم بهتر که نمی‌تواند بخواند. احتمالا این ابزورد‌ترین وضعیت جنگی جهان است. دال دارد همچنان به ایرانی‌ها فحش می‌دهد و درباره ویران کردن و‌ ضعیف کردن ایران نظریه صادر می‌کند. مثل افعی زخم خورده سمی شده است. ترجیح می‌دهم گفتگو را ادامه ندهم و پیام‌ها را بی پاسخ می‌گذارم. ولی عصبانی شده ام. خیلی!

صفحه پیام‌های اینستاگرام‌م را باز می‌کنم. «گاف» در جواب استوری‌ام نوشته آخرش به اسرائیل هم حمله کردند! گفتم اینها تا ایران را نابود نکنند دست بر نمی‌دارند. نابودی ما از انقلاب ۵۷ آغاز شد و حالا دارد به لحظه‌های پایانی‌اش می‌رسد. گاف از دوستان قدیمی‌ست که بارها بر سر ۵۷ با هم بحث و دعوا کرده ایم. گاف همه گناه انقلاب را به گردن محمدرضاشاه می‌اندازد – مثل همه پنجاه و هفتی‌ها – می‌گوید سیاست‌های انسدادی داخلی شاه عامل نارضایتی مردم شد، سیاست‌های غلط خارجی و فخرفروشی‌اش در برابر غرب وقتی هنوز قوی نبود باعث شد که سناریوی سقوط‌ش را بنویسند. مردم هیچ‌کاره بودند! می‌گویم مسئولیت مردم و روشنفکر‌ها را در بروز آن فاجعه داری نادیده می‌گیری. بحث ما دوباره رفته است روی موضوع پهلوی. می‌نویسم ول کنیم بابا! فعلا که دارد جنگ می‌شود. می‌نویسد ولی بالاخره باید یک کسی از جلو‌ اسرائیل در می‌آمد. افسار پاره کرده است و دارد نسل کشی می‌کند! جا می‌خورم. می‌گویم حالا دلت خنک می‌شود، فردا که جواب بدهد چه کار می‌کنی؟ بیا ببین همکار یهودی‌ام چه چیزها می‌نویسد و خلاصه‌ای از بد و بیراه‌های دال را برایش ویس می‌گذارم. عصبانی شده است. پاسخ می‌گذارد لادن بکشش! بیشعور عوضی را. بگو ایران مثل کشور بی‌بته‌ی شما نیست. دست کم ۲۵۰۰ سال تمدن تاریخی و چند امپراتوری عظیم به خود دیده است و هنوز هم یک قدرت پابرجاست. عصبانی می‌شوم. پیام می‌‌گذارم عجب! حالا دو هزار و‌ پانصد سال پادشاهی شد سرمایه؟ امپراتوری‌های بزرگ و جنگاوری ارتش‌های ایران شد نشانه‌ی اقتدار؟ زمان انقلاب که جور دیگری فکر می‌کردید – حالا این طفلک مثل خودم آن زمان پستونک می‌خورده است – می‌گویم شاه که داشت همین‌ها را به رخ دنیا می‌کشید که یکسره فحش‌ش دادید و آخر سرنگون‌ش کردید. بحث دوباره بر می‌گردد به پهلوی. به این نتیجه می‌رسیم که بهتر است دیگر ادامه ندهیم، ما با هم به نقطه مشترکی نمی‌رسیم. شکلک قلب و بوس و آرزوی سلامتی. پایان گفتگو.

«سین» هم برایم پیام گذاشته است. تلفن دارم. همینجور که عکس‌ها را نگاه می‌کنم پیامش را می‌خوانم. دارد به نتانیا‌هو و خامنه‌ای فحش می‌‌دهد. به اینکه دنیا را به آستانه جنگی بزرگ کشانده اند. نوشته اینجا فردا تظاهرات است. پرسیدم به این زودی تظاهرات گذاشته اند در سیدنی؟ می‌گوید بله. پوستر‌هایش در آمده است. نوشته در این لحظه‌ها ما چاره ای نداریم جز آنکه همگی در کنار ایران بایستیم و با صدای بلند جنگ را محکوم کنیم. من هم فردا شرکت می‌کنم. باز عصبانی می‌شوم. تصور اینکه مسلمان‌های مهاجر به خیابان‌ها قشون بکشند، عکس‌های خامنه‌ای را به دست بگیرند و از جمهوری اسلامی دفاع کنند خونم را به جوش می‌آورد. از این که دارد به تجمعی در حمایت از آخوندها می‌رود لجم می‌گیرد. سین را سال‌هاست از فضای مجازی می‌شناسم. بچه خوب و خوش‌قلبی‌ است ولی هنوز از گیر آن اصلاح‌طلبی نسل ما خلاص نشده. برای اینکه لجش را در بیاورم می‌نویسم بله خب مسلمان‌های تحقیر شده مهاجر حالا فرصتی پیدا می‌کنند که عرض اندام کنند!. می‌نویسد فقط مسلمان‌ها نیستند که. صلح‌طلب‌ها، سبزها، اقلیت‌های جنسی، پروگرسیوها! انگار بنزین ریخته باشد روی شعله. عصبانی‌تر می‌شوم. آه بله! پروگرسیوها! عزیزان دل! همان‌هایی که خودم تا دو سال پیش برایشان ذوق می‌کردم و حرف‌های‌شان لقلقه‌ی زبان‌م بود. آن سال‌ها چندبار با «ب» سر این جریان‌ها بحث مجازی کرده بودم، ب از آن باسوادهای آکادمیک علوم انسانی‌ست. همیشه به من می‌گفت شماها عوام دانشگاهی هستید! عرصه سیاست و جامعه با عرصه علوم تجربی متفاوت است. می‌گفت نمی‌شود ناگهان از قدیم برید و عالمی نو بر قرار کرد. تغییر متد‌ها در جامعه مثل تغییرها در تکنولوژی یا علوم تجربی کار نمی‌کند. می‌گفت پروگرسیوها مبارزه‌ی طبقاتی را تبدیل به مبارزه جنسیتی کرده اند و در جامعه شکاف می‌اندارند. در تاریخ آن‌هایی که خواسته اند طرحی نو در اندازند و جهانی تازه بیافرینند فاجعه آفریده اند. من مخالفت می‌کردم. زنی بودم که زخم‌های سنت یک جامعه‌ی عمیقا محافظه کار را همه‌ی عمر بر روان‌م راه می‌بردم. اما در روز تجمع برلین ناگهان معنی حرف‌های ب را فهمیدم. پروگرسیوها مدیریت صحنه برلین را به دست گرفته بودند. تا شب قبلش داشتم برایشان کف می‌زدم و هورا می‌کشیدم ولی آن صحنه‌ی عجیب بهت زده ام کرده بود. جایی آن وسط پیامی خواندند که پاهای خسته ام بی حس شد و روی زمین نشستم. دادخواهی را در انتزاعی‌ترین و انحصاری‌ترین شکل‌ش به صحنه برده بودند. بخش بزرگی از آن جمعیت پای پیاده در تجمع را نادیده گرفته بودند. آنهایی که خودشان هم قربانی‌های رژیم بودند ولی صدای دادخواهی‌شان متفاوت بود. شکاف از همان غروب تجمع برلین شروع شد. انتقادها که بالا گرفت پاسخ بدتری هم دادند. مبصرشان را جلو انداختند که مصاحبه کند و بگوید اگر ناراحتید بروید تجمع خودتان را برگزار کنید. آن طرفی‌ها همین کار را کردند، پرچم‌های شیر و خورشیدشان را زدند زیر بغل‌شان و رفتند که تجمع‌های خودشان را برگزار کنند. انصافاٌ از همه بهتر و پرتعدادتر به میدان آمدند. البته فقط این نبود. سم‌پاشی‌ها و رقابت‌ها شروع شد، منشور مهسا هنوز پا نگرفته در میدان این زد و خوردها از هم پاشید. آن وقت این طرفی‌ها جا خوردند. در هیچ شهری نتوانستند حتی دو سه هزار نفر را به میدان بیاورند، آنطرفی‌ها دومین تجمع بزرگ ایرانیان دیاسپورا را در لوس آنجلس با حضور شاهزاده‌شان جشن می‌گرفتند. اینوری‌ها هم تخریب را شروع کردند، به عکس پیرمرد عزلت‌نشینی گیر دادند و حضور و‌ اهمیت آن جمعیت بزرگ و معمولا غیرسیاسی را به حاشیه بردند. سابوتاژ از هر دو طرف در کار بود. کاش از همان اول پروگرسیوها کمی سیاست بلد بودند! «نون» ولی می‌گوید پشت همه این اختلافات اپوزیسیون، جمهوری اسلامی نشسته است. این خاطرات مثل برق در کسری از دقیقه از ذهن‌م گذشت. حالا باید جواب دندان‌شکن‌تری به سین بدهم. می‌دانم آبشخور فکری‌اش‌ کجاست. نوشتم بله! «لوزرها»ی جهان متحد شوید! لابد دلخور شده است. ایموجی خنده می‌فرستد. پایان گفتگو.

تلفن زنگ می‌زند. همکاری می‌پرسد در گزارش نوشته ای شکستگی هیپ چپ ولی من شکستگی را طرف راست می‌بینم. سی تی را به یاد دارم می‌گویم طرف راست درست است. باید حدس می‌زدی اشتباه کرده ام. می‌گوید می‌خواستم مطمئن شوم که چپ سالم است. می‌گویم اطمینان چیز خوبی است و قطع می‌کنم. باید بنشینم گزارش‌هایم را دوباره مرور کنم. خدا می‌داند امشب چپ و راست را چندبار قاطی کرده ام! از بیرون صدای جار و جنجال می‌آید. دیروقت است، خبرها دارند به سرعت به‌روز می‌شوند، حالا حرف چند صد موشک است! چند صد موشک؟ اینکه یک حمله تمام عیار است! این آخوندها با خودشان چه فکری کرده اند؟ برای دخترم که این ساعت دارد از باشگاه بر ‌می‌گردد نوشتم من می‌آیم دنبالت. بیرون شلوغ است. با خودم فکر می‌کنم مسلمان‌های مهاجر ریخته اند توی خیابان و حالا دخترم با گله‌ای مرد جوان عرب مهاجر روبرو می‌شود که تستوسترون‌‌شان چسبیده زیر لوزه‌های‌شان. پشت ماشین می‌نشینم، باید یک خیابان را مستقیم دو کیلومتر برانم تا به باشگاه برسم. در خیابان اصلی یک واگن کشاورزی بزرگ را می‌بینم که کرایه کرده اند و جوانها گروهی ریخته اند داخلش و دارند دور دور می‌کنند و جشن می‌گیرند. عربده‌کشی مال بچه دهقان‌های مست آلمانی بوده است نه مسلمان‌های خدازده‌ی مهاجر. روی گوشی‌ام نیم ساعتی ست که کلابهاوس گوش می‌کنم. پخش مستقیم ایران‌ اینترنشنال است. کارشناس‌ها یکی‌یکی دارند مصاحبه می‌کنند. همه بهت زده و غافلگیرند. تندتند حرف می‌زنند، گزارش رسانه‌‌های امریکایی را از نشست بایدن در کاخ سفید مرور می‌کنند، گمانه زنی می‌کنند، پیشگویی می‌کنند، اسرائیل حتما با تمام قدرت به این حمله‌ها پاسخ خواهد داد، گنبد آهنین در آسمان اسرائیل دارد پهپادها و موشک‌ها را خنثی می‌کند و همه‌ی متحدان‌ش از خاک چند کشور به پدافند دفاعی اسرائیل کمک می‌کند. به آسمان بی دفاع ایران فکر می‌کنم. به چراغ قرمزی رسیده ام و ترمز می‌کنم. ناگهان از خودم می‌پرسم کجای شهر هستم؟ این چارراه را که نمی‌شناسم، نکند مسیر را بر عکس رانندگی کرده ام و باید دور بزنم. متوجه می‌شوم چند دقیقه در بلک‌آوت کامل رانندگی کرده ام-بیرون از زمان و مکان! -ماشینِ پشت سر بوق می‌زند، آهسته از چارراه رد می‌شوم و کنار خیابان می‌ایستم تا به خودم بیایم و جهت‌ها را دوباره پیدا کنم. با عصبانیت اتاق را ترک می‌کنم و زیر لب می‌گویم: کون لق‌شان! کدام یک از این کارشناس‌ها تا حالا یک تحلیل واقعی و یک پیش‌بینی درست کرده اند که حالا بکنند! چرا می‌گذارم روی اعصاب‌م رژه بروند. با خودم فکر می‌کنم باید برای دخترم با خونسردی توضیح بدهم چه اتفاقی افتاده است. دوباره راه افتاده ام، مسیر درست بوده است. چارراه بعدی می‌پیچم و او را از دم باشگاه سوار می‌کنم. به آرامی می‌گویم یک اتفاق خطرناکی افتاده است. می‌‌‌پرسد چی؟ می‌گویم ایران به اسرائیل حمله موشکی کرده است! خطای لپی دارم. چرا گفتم ایران؟ دوباره می‌گویم آخوندها منظورم بود. ناگهان با ذوق دست‌هایش را به هم می‌کوبد و می‌گوید بهتر! اسرائیل دیگر خیلی پررو شده و هر کاری دلش بخواهد می‌کند! از هفت اکتبر تا الان ده بار سر غزه و اسرائیل دعوایمان شده است. آخرش من او را متهم می‌کنم که شما جوان‌ها تروریسم اسلامی را نمی‌شناسید و چپ‌ها دارند در سوشیال مدیا شستشوی مغزی‌تان می‌دهند و او مرا متهم می‌کند که از نفرت جمهوری اسلامی به نفرت از مسلمان‌ها رسیده ای. همیشه از خودم دفاع کرده ام و گفته ام چرند می‌گویی ولی جایی در آن اعماق می‌دانم که راست می‌گوید. آخرش به این نتیجه رسیدیم درباره جنگ اسرائیل و فلسطین در خانه حرف نزنیم. حالا دعوا دوباره شروع شده است. خطابه بلندبالا درباره جنایت‌های اسرائیل. راست و دروغ در هم. از پروپاگاندای مسلمانان و یهودی‌ستیزها در فضای مجازی. عصبانی شده ام. برای اینکه ساکت‌ش کنم می‌گویم خوب است خودت می‌دانی اسراییل دیوانه است و هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند. اگر پاسخ بدهد و ناگهان یک بمب اتم وسط تهران بیندازد چه؟ پدرت و آن خواهر کوچک‌ت در تهران‌ند و میلیون‌ها آدم دیگر. ساکت می‌شود. برنده شده ام!. با صدای گرفته می‌‌پرسد ولی دنیا نمی‌گذارد کار به آنجا برسد. نه؟ از حرفم پشیمان می‌شوم. خاک بر سرم. مثلا می‌خواستم با آرامش برایش توضیح بدهم، حالا بدترین سناریوی ممکن را که خودم حتی جرأت فکر کردن به آن را ندارم به زبان آورده ام. دلداری‌اش می‌دهم. می‌گویم معلوم است که به آنجاها نمی‌رسد. ولی وضعیت خطرناکی‌ست، آخوندها دارند ایرانی‌ها را بیخود و بی‌جهت به کشتن می‌دهند. می‌گوید مثل همیشه. دستم را دراز می‌کنم و سرش را نوازش می‌کنم. پایان گفتگو.

نزدیک خانه تلفن زنگ می‌زند همکار جراح دارد تابلو بالینی بیمار را توضیح می‌دهد: زن جوان با درد ناگهانی و شدید ناحیه فوقانی شکم با فشار خون در مرحله‌ی پره‌شوک. مشکوک به پرفوراسیون معده. می‌پرم توی خانه و فورا به سراغ کامپیوتر می‌روم. عکسها را بالا پایین می‌کنم، می‌گویم هوای آزاد نمی‌بینم، پارگی معده ندارد. مایع آزاد و خونریزی ندارد چرا افت فشار پیدا کرده است؟ ناگهان میان روده‌های پیچ در پیچ آن کرم متورم را می‌بینم. می‌گویم باور کنی یا نه مریض‌ت آپاندیسیت دارد. می‌پرسد چرا افت فشار خون؟ می‌گویم نمی‌دانم. شرح حال درست بگیر شاید دارویی برای درد مصرف کرده که حساسیت داشته. می‌‌‌گوید آلمانی نمی‌داند نمی‌تواند توضیح بدهد. آه می‌کشم: پس حتما وازوواگال کرده است – افت فشار خون در واکنش به استرس-. می‌پرسد چرا وازوواگال، از بحث کردن‌ش کلافه می‌شوم، می‌گویم چون به قول شما آلمانی‌ها «زودلِندر» است! این یک اصطلاح نکبتی ست که پرسنل بخش درمان اینجا برای توصیف مریض‌های خاورمیانه‌ای بکار می‌برند. همین‌ها که همیشه آه و فغان زیادی در بخش به راه می‌اندازند و تحمل‌شان نسبت به درد ناچیز است و در هر پرسشنامه‌ مربوط به تعیین درجه درد برای توصیف هر جور دردی نمره ده به کار می‌برند و قوی‌ترین مسکن‌ها را درخواست می‌کنند. با بی‌حوصلگی گفتگو را تمام می‌کنم و گزارش را می‌نویسم. بعد باز خودم را سرزنش می‌کنم: خب زودلندر خانم! حالا اعصاب نداری چرا پاچه این آلمانی بدبخت را گرفتی. با خودم می‌گویم لابد هر بار که این اصطلاح را در بیمارستان شنیده ام و با آلمانی‌ها به آن خندیده ام چیزی در آن اعماق وجودم تحقیر شده است.

دوباره سراغ گوشی‌ام می‌روم. تایملاین غلغله است. مردم دارند درباره جنگ جوک می‌سازند، فیلم پهپاد‌های به مقصد نرسیده و در راهگیر کرده را گذاشته اند و آخوندها و سپاهی‌ها را مسخره می‌کنند. در واتساپ هزار تا پیام دارم. «ف» صبح نوشته بود برای تور کتاب‌ش در آلمان برنامه دارد. آه بله تور کتابِ اصلاح‌طلبان محترم! گردنه‌گیران فرهنگی معاصر ایران! گفته بودم برای برگزاری کمکت می‌کنم. الان ولی عصبانی ام. دوباره پیام دادم نمی‌خواهد تور کتاب برگزار کنی! برگرد برو ایران و برای جمهوری اسلامی بجنگ. مگر خودت همیشه نمی‌گفتی اگر جنگ شد می‌روم؟ می‌نویسد فعلا که تو باید بروی اسرائیل بجنگی! پاسخ می‌دهم اسرائیل به اندازه کافی پشتیبان دارد توبه فکر آخوندها باش. الان ماله‌ی قراضه توی خارج لازم ندارند باید بروی مثل بیل مکانیکی برایشان بجنگی. حالا لابد برای بار صدم بلاک‌م می‌کند. جرات نمی‌کنم پیام‌های دال را بخوانم. به جایش پیام دوست مهربانی را باز می‌کنم که نوشته است جای‌ت در مهمانی خالی‌ست. نوشتم واقعاً نمی‌توانستم شرکت کنم، کسی نبود کشیک را تقبل کند ولی خوب هم شد که نبودم. در این شرایط لابد با یکی از مهمان‌های ۵۷ ای دعوایم می‌شد. ایموجی خنده می‌فرستم. نوشته البته اگر می‌خواستی حتما میشد کشیک را عوض کنی! کنایه ریزی‌ست، می‌نویسم نه واقعاً نمی‌شد ولی در دلم می‌دانم راست می‌گوید. از دو سال پیش خیلی کم در مهمانی‌ها حاضر می‌شوم مگر برای مناسبت‌های خاص.

قیام مهسا اگر هیچ جا انقلاب نکرد در زندگی من کرد. از بلندی پرتاب‌م کرد، یکباره حس کردم که در هوا معلق‌م و نه زمین محکمِ زیر پایم، نه آسمان امن بالای سرم و نه پاسپورت آلمانی توی جیبم به آرامش و احساس یکپارچگی‌ام کمکی نمی‌کنند. بیهوده فکر کرده بودم که در جامعه میزبان ادغام شده ام، حالا چنان با محیط بیگانه ام که انگار همین خانه ای که در آن زندگی می‌کنم هم به من ربطی ندارد. جوری که جوان‌ها به میدان آمدند و کارهایی که کردند مرا دوباره تا بن استخوان ایرانی کرده بود. و بعد آن سرکوب‌ها. موج کشتار و اعدام‌ِ بچه‌های همسن بچه من. ناکامی‌ها، شکست‌ها. همه کسانی را که قبول داشتم و بدو بدو می‌رفتم توی کلابهاوس و تلویزیون پای منبرشان می‌نشستم از چشمم افتادند. چطور آدم‌ حسابی‌ها، باسواد‌ها و روشنفکر‌ها می‌توانند این قدر اشتباهی و فرصت‌سوز باشند؟! چرا الان باید دوباره مبارزه تمام شده با پهلوی را از نو آغاز کنند و این شکاف اپوزیسیون را هی عمیق‌تر کنند؟ چرا باید حرفها و دعواهای انقلاب ۵۷ را دوباره بگذارند در مایکروفر داغ کنند و به خورد مردم بدهند؟ چرا جامعه را و موقعیت را آن جوری که واقعاً هست نمی‌بینند؟ مگر همین‌ها نمی‌گویند پهلوی راه‌های ارتباط ما را با جامعه مسدود کرده بود و دست آخوندها را باز گذاشته بود که در جامعه نفوذ کنند؟ مگر پهلوی نبود که جل و‌ پلاس آخوند را از فضای سیاسی و اجتماعی ایران جمع کرد و‌ به مسجدها بر گرداند. مگر نمی‌گویند «چپ در انقلاب ایران نقش ناچیزی داشت چون شاه چپ را سرکوب و سانسور کرده بود و ما با جامعه ارتباط ارگانیک نداشتیم». همین حرف‌ها را از همه‌یِ آدم‌هایِ آن نسل می‌شنوم: این که ما که در انقلاب کاره‌ای نبودیم، خودشان آوردند و خودشان هم می‌برند. چه نسل باغیرتی! «نالازم‌ترین انقلاب دنیا را» مثل گوز سرگردان روی دست نسل‌های پس از خودشان گذاشتند و حالا هیچ کس چیزی به گردن نمی‌گیرد.

حالا چطور بزرگواران؟ چه ارتباط ارگانیکی با جامعه ایران بر قرار کرده اید؟ در دنیای ارتباطات و اطلاعات و در آزادی بی‌انتهای فضای مجازی چه حرف تازه‌ای، چه ایده‌ی سازنده ای و چه راه حل امروزی‌ای برای حل بن بست سیاست در ایران پیش پای جامعه گذاشتید؟ جز راه حل سلبی دشمنی با پهلوی چه چیز دیگری در چنته دارید؟ واقعیت این است که شما روشنفکران هرگز پیش‌قراول این جامعه نبوده اید، همیشه پشت سر مردم حرکت کرده اید و همیشه هم بازنده بوده اید: آن روزها فضای دانشگاه را به مسجد باختید و امروز فضای مجازی را به پهلوی. حالا به اینجا رسیده ام که دیگر به حرف‌های هیچ کسی گوش نمی‌دهم. زبان مشترک و حس همدلی با همه اطرافیان و دوستان دوران مهاجرت را هم از دست داده ام. در وقت‌های آزادم به سنگر ادبیات پناه می‌برم. شاهنامه و تفسیر‌های آن را گوش می‌کنم، شاهنامه قرضی بود که به ادبیات فارسی داشتم. خیلی دیر به سراغ‌ش رفتم آن قدر که در فضای روشنفکری معاصر ایران مهجور و مغضوب بود. این دو سال حتی سخت‌تر و بیشتر از همیشه کار و مطالعه‌یِ کاری کرده ام و داوطلبانه کشیک‌های آخر هفته بیشتری بر داشته ام تا در جمع‌ها حاضر نشوم. اگر هم به علتی به یک مهمانی خاص بروم خیلی زود و خیلی زیاد می‌نوشم تا به شل مغزی و بی حسی الکل دچار شوم، اگر تعلل کنم در جمع کلافه می‌شوم. دیدن آدم‌ها مخصوصا نسل اول مهاجرها عصبی‌ام می‌کند. همان چریک‌ها و سوپرانقلابی‌هایی که علیه سبک زندگی غربی زمان شاه و «مملکتِ هر روز مهمانی، جشن هنر، فستیوال سینمایی، سرگرمی‌های مضحک و …» انقلاب کردند و بعد خودشان از انقلاب‌شان فراری شدند و به همان غرب پناه آوردند! حالا در سال‌های پایان میان‌سالی دارند همان «سرگرمی‌های مضحک» را هر آخر هفته تکرار می‌کنند. وقتی بدن‌هایِ برخوردارشان را نگاه می‌کنم که در خماری مستی وسط مهمانی‌ها ناشیانه تاب می‌‌خورند یاد چشم‌های میشی محمدرضا و رقص دست‌های مهرشاد وقت خمیرگیری و چرخش موهایش در هوا می‌افتم، وقتی زن‌های قبلا ضدسرمایه و امروز سرمایه‌دار را نگاه می‌کنم که با مینی‌ژوپ‌های بی پروای دهه ششم و هفتم زندگی می‌رقصند یاد بدن باریک و لرزان آن آهوی هراسان میان ماشین‌ها و پیکر نحیف مچاله‌ شده‌اش روی زمین می‌افتم و خشمگین می‌‌شوم. بله بی تعارف عصبی می‌شوم. نه مرگ حق آن جوان‌های ساده‌ای بود که در حسرت یک «زندگی معمولی» به خاک و خون کشیده شدند و نه این خوش‌گذرانی دیرهنگام حق این انقلابی‌های سابق است. اگر به موقع عقلم برسد باید زود از مهمانی خداحافظی کنم و گر نه مالیخولیا روحم را تسخیر می‌کند، تیغ زبانم را می‌کشم و کسی یا کسانی را زخمی می‌کنم و افتضاحی به بار می‌آورم. باید به انزوای خودم برگردم. باید به همین روابط مجازی پناه بیاورم که می‌شود حرف زد یا نزد، یا هر گفتگویی را به موقع و یک‌طرفه پایان داد.

امشب اما روابط مجازی‌ام هم از کنترل خارج شده اند. هنوز جرأت نکرده ام به سراغ واتس‌اپ بروم. پینگ‌پونگی بین کامپیوتر و عکس‌های سی تی، صفحه خبرها و ایکس در حرکت‌م و چشمهایم می‌سوزد. به اینستاگرام سر می‌زنم. «ت» از ایران نوشته است بیخود از جنگ نترس! زندگی ما این جا هر روز جنگ است، دادن قسط‌های لعنتی مطب با دلار هفتاد تومن جنگ است، خیابان رفتن بدون حجاب مطلوبِ این‌ها جنگ است، بگذار بزنند خلاصمان کنند. یک پایان بد بهتر از یک بدی بی‌پایان! برایش پیام همدردی می‌فرستم و می‌گویم تمام و کمال حق را به او می‌دهم که دارد در این شرایط نکبت عذاب می‌کشد. همین حرف‌ها را هم دارند ایرانی‌ها در ایکس به زبان دیگری می‌گویند. فیس‌بوک‌م را باز می‌کنم، آدم محترمی تذکر داده است که چرا رسانه‌های فارسی‌زبان دارند هی از واژه‌ی ایران به جای جمهوری اسلامی استفاده می‌کنند، باید این مرز را پر‌رنگ‌تر رعایت کنند.

«الف» از تهران هم استاتوس مشابهی گذاشته است. نوشته هر اتفاقی بیفتد مرز ایران از جمهوری اسلامی جداست و من در هیچ شرایطی کنار جمهوری اسلامی نمی‌ایستم، من که دارم اخبار را اینجا از تلویزیون دنبال می‌کنم می‌بینم ایران از دهانشان نمی‌افتد. حتی آن کلمه رژیم را که در قیام مهسا اغلب به کار می‌بردند دیگر نمی‌گویند. کامنت گذاشته ام و پرسیده ام که آیا این مرز برای آنهایی که می‌خواهند به ایران حمله کنند هم همین  قدر مشخص است؟ سه تا پاسخ نوشته است و سعی کرده تناقضات را توضیح بدهد، با او موافقت می‌کنم ولی می‌دانم که آخرش مجبور می‌شود برود کنار آن کسی بایستد که حمله کرده است نه کنار ایران که آن قدر دوستش دارد. «ب» برعکس استاتوس گذاشته که در شرایط جنگی وظیفه‌ی ماست کنار ایران بایستیم و به این مرز نامرئی اشاره ای نکرده است! از آن نوع ایران‌دوستی که از ب سراغ دارم می‌دانم که آخرش مجبور می‌شود برود کنار جمهوری اسلامی بایستد که آن قدر دارد برای براندازی‌اش تلاش می‌کند! عجب اوضاع خر تو خری شده است. به اینستاگرام بر ‌می‌گردم. «پ» پیام داده است. دوست تازه‌ و فعال براندازی ست که چند بار پیشنهاد کرده به یک فعالیت سیاسی بپیوندم. پرسیده است هنوز هم آمادگی فعالیت سیاسی جدی و پیوستن به فلان گروه اپوزیسیون را نداری؟ به طعنه پاسخ دادم الان قاعدتا نباید همگی مان برویم به ارتش اسرائیل بپیوندیم؟ ایموجی خنده! ایموجی غش و ضعف می‌گذارد و پایان گفتگو. اصلا همین کلمه اپوزیسیون هم امشب دارد عصبی‌ام می‌کند. این اپوزیسیون واقعاً چکاره است؟ آن سرشناس‌هایش را می‌گویم. مثلا آن سلبریتی سیاسی پرآوازه که نامش در این دو سال بیش از همه تکرار شده است با همه‌ی امکانات و پایگاه اجتماعی که دارد چرا یک حرکت درست و حسابی سیاسی شکل نداده است؟ خودش خنثی بوده یا نیروهای مرموزی در تله‌ای گیرش انداخته اند و بی اثرش می‌کنند؟ یا آن دیگری که من خودم سفت و سخت طرفدارش بودم و می‌گفتم کاوه امروز ایران‌زمین است، اصلا نفهمیدم کجا و چطوری هایجک شد که حالا با آن سوگ هولناک‌ش فقط به نماد غمباد ایران‌زمین بدل شده است. یا آن فعال رسانه‌ای حالا سرشناسی که به او می‌گفتیم ارتش یک نفره و به تنهایی موفق‌ترین کمپین‌های اجتماعی معاصر را به راه انداخته بود؟ چرا دارد آن قدر بیهوده به در و دیوار می‌کوبد و برای یارگیری از میان غربی‌ها و بقیه اپوزیسیون ایران گاه به التماس و گاهی به پرخاش افتاده است؟

و بعد این فعالان سطوح میانی و میدانی! وای که چقدر از دست اینها حرص خورده ام، واقعاً چه کار می‌کنند؟ جز لاسیدن با دموکراسی و دوشیدن حقوق بشر، شاشیدن در فضای مجازی، غوغا سالاری رسانه ای، ارائه راه حل‌های بی پایه و روی هوا، تولید‌کنندگان هر روزه‌ی «نامسأله» و زاری‌کنان دور قبرهای خالی. بویندگان کباب در منقل خر داغ کنی و کلاه‌بافان از نمد انقلاب زن زندگی آزادی: در شهوت رسیدن به شهرت و قدرت: مصداق آن مصرع درخشان سعدی: «ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را»…

یاد حرف‌های دال درباره اپوزیسیون می‌افتم. پرسیده بود غرب چرا باید با این اپوزیسیون ضعیف بی خاصیت متحد شود برای ساقط کردن رژیم ایران؟ سرنوشت مردم ایران برای هیچ کس در دنیا مهم نیست. مهم این است که ایران ضعیف و در هم شکسته شود تا دیگر خطری برای جهان نباشد. نوشته بود یک آدم ایمپوتنت را هیچ پارتنری نمی‌تواند به ارگاسم برساند. لعنت به تو دال کثافت عوضی! می‌دانم کلی پیام گذاشته و دق دلی‌اش را از حمله به اسراییل سر من خالی کرده است، اصلا سراغ چت‌هایش نمی‌روم.

«نون» وقت برگشتن از مهمانی پشت فرمان برایم ویس گذاشته. پرسیده چطوری؟ کار چطور بوده‌؟ نرفته‌ای که در فجازی خودت را دیوانه کنی؟ نوشتم دیوانگی مال یک دقیقه‌اش بود. دارم سکته می‌کنم. پیام می‌دهد ای بابا، چرا آخر، قابل پیش‌بینی بود که این کار. می‌گویم چه کسی فکرش را می‌کرد آخوندها واقعاً حمله موشکی در این ابعاد بکنند؟ مگر شوخی است؟ فردا هواپیماهای ناتو روی آسمان ایران‌ند و موقع پیام گذاشتن صدایم می‌لرزد. غیر از آن اصلا همین که این دگوری‌ها آن قدر جرأت و اعتماد به نفس داشته اند که چنین کاری بکنند برای ما شکست است. پیام می‌دهد پس دیگر از حمله اسرائیل و ناتو ناراحت نباش. می‌گویم دیوانه‌ای؟ مگر می‌شود؟ این همه آدم بیگناه کشته می‌شوند. یادت رفته الف ایران است؟ می‌گوید تا آن موقع الف برگشته است. می‌گویم هشتاد میلیون الف دیگر هم هستند. ندیدی که موشک‌ها همه از مجاورت شهرهای بزرگ شلیک شده است؟ این عوضی‌ها مثل حماس غیرنظامی‌ها را سپر فعالیت‌های نظامی‌شان کرده اند. شمرده پیام می‌گذارد: همیشه به تو گفته ام که عبور از جمهوری اسلامی بدون تلفات انسانی زیاد امکان پذیر نیست. نمی‌شود برای اینکه یک قاتل آدم‌های بیگناه را گروگان گرفته است رهایش کرد که برود پی کارش! بعد قتل‌های بیشتری می‌کند و بیگناه‌های بیشتری می‌کشد. نون چطور آنقدر مطمئن است که با حمله اسراییل و ناتو اوضاع ایران بهتر می‌شود؟ چرا همیشه می‌گوید ایران فرق می‌کند، چرا فکر می‌کند ما مثل لیبی و عراق و افغانستان نمی‌شویم و در جا مثل ژاپن و آلمان پس از جنگ دوم جهانی می‌شویم؟ مگر ما ایرانی‌ها همین زودلندر‌های خل و چل جوگیری نبودیم که فرصت تاریخی قیام مهسا را هیچ و پوچ کردیم و الان در این وضعیت بی‌برگشت و ارّه به ماتحت گیر کرده ایم؟ چرا فکر می‌کند که همین ما از فرصت جنگ می‌توانیم خیلی استفاده بهتری بکنیم؟ به دفاع همیشگی‌ام پناه می‌برم و شوخی می‌کنم. می‌نویسم کاش موشک‌های اسرائیل سنسور آخوندیاب و سپاهی‌یاب داشته باشد. می‌‌نویسد جی پی اس و قابلیت هدایت دارند و ایموجی لبخند می‌فرستد. چطور اینقدر مطمئن است که موشک‌ها به جای درست می‌خورند؟ خیلی‌ها هم در فضای مجازی همین چیزها را می‌گویند. خوش به حال این آدم‌هایی که امشب با اطمینان نظر می‌دهند و به حرف‌هایشان باور دارند. استاتوس دوستی را در واتس‌اپ نگاه می‌کنم، عکسی گذاشته با دو پرچم. یک شیر و خورشید که زیرش نوشته ایران و یک خرچنگ‌نشان که زیرش نوشته جمهوری اسلامی. بعد یک جمله به انگلیسی: ایران به اسرائیل حمله نکرده است، جمهوری اسلامی کرده است. تلاش تصویری مذبوحانه دوباره‌ای به زبان بین‌المللی برای یادآوری آن مرزی که میان ایرانیان آن قدر پررنگ و با مفهوم است ولی احتمالا به چشم جهانیان نمی‌آید. اسکرین شات می‌گیرم و در واتس‌اپ خودم هم می‌گذارم و در عین حال از دست خودم عصبانی می‌شوم. هیچ وقت در زندگی نماد برایم مهم نبوده است و همیشه آنهایی را که به یک نماد عشق یا نفرت می‌ورزند در دلم مسخره کرده ام. حالا همین امشب به «کیچ» ترین حالت خودم دچار شده ام و نیاز مبرم دارم که از نماد شرارت فاصله بگیرم و خودم را به چیزی آبرومند منتسب کنم. دستکم برای آن آلمانی‌هایی که با آنها در ارتباط‌م.

ساعت نزدیک سه صبح است. تلفن‌ها آرام گرفته اند ولی تو سرم چیزی صدا می‌دهد. انگار پهپاد گیر کرده به سیم‌های برق از آکسون‌های دراز نورون‌های مغز من آویزان شده و دارد توی سرم تِرتِر می‌کند. تمام این چند ساعت عضلات صورت‌م منقبض بوده اند و بدن‌م لرزیده است. تمام تنم درد می‌کند. باید بروم بخوابم. اصلا خاک بر سر من که این چند ساعت آن قدر توی گوشی چرخیده ام و به این و آن پریده ام و حرص خورده ام. تقصیر این آخوندهای کثافت است که می‌توانند از این فاصله هم به زار و زندگی من برینند. گوشی را پرت می‌کنم روی میز و داد می‌زنم بر پدر و مادرتان لعنت. دخترم که به رسم آخر هفته‌ها تا دیروقت بازی کامپیوتری می‌کند صندلی‌اش را تا دم در اتاقش می‌‌سراند و سرک می‌کشد. می‌‌پرسد مامان خوبی؟ باز داری به کی فحش می‌دهی؟ مگر چند بار توی خانه فحش داده ام که می‌پرسد باز؟ می‌گویم به هیچ کس، به خودم. امشب زیادی توی گوشی چرخیده ام، اصلا باید اینترنت‌ش را قطع کنم و فقط به عنوان تلفن استفاده‌اش کنم. با خنده می‌گوید موفق باشی و بر می‌گردد پای بازی‌اش. له و لورده خودم را توی تخت می‌اندازم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می‌کشم. گوشی‌ام را می‌گذارم روی پایه شارژر کنار تخت‌م. تا زنگ نزده اند کاش کمی بخوابم. چه خیال باطلی! چند ساعت است که خودم هم از خشم تبدیل به موشک شده ام و به در و دیوار فضای مجازی خورده ام. تنم داغ و مشتعل است، دهان‌م خشک شده، صدای ضربان قلبم را توی گوش‌هایم می‌شنوم. دستم را آهسته از زیر پتو می‌سرانم و سراغ گوشی می‌روم، زیر لب می‌گویم پدر اعتیاد بشوژه! بعد خودم را دل‌داری می‌دهم. اشکالی ندارد. می‌روم سراغ اینستا، آنجا همیشه آدم‌های خجسته‌حالی پیدا می‌شوند که ویدیوی آشپزی و شیرینی‌پزی و مسافرت و گل و بته می‌گذارند. کمی نگاه می‌کنم تا آرام بشوم و بخوابم. استاتوس دوست مجازی شاعری چشمک می‌زند. چه بهتر! شعر می‌خوانم. شعر همیشه جواب می‌دهد. نوشته:

آه ای وطن! بگو چه کنم با خیال تو؟ای طی شده جوانی ما در زوال تو!

ضربه کاری فرود آمده است. جهان خاموش می‌شود. پهپاد توی سرم از کار می‌افتد. چرخش دیوانه‌وار جریان خون‌م متوقف می‌شود. آدرنالین در پایانه‌های عصبی آتش‌بس داده است. انقباض عضلانی جای خودش را به یک کرختی مطبوع می‌دهد. انگار دارم در خودم رسوب می‌کنم. موج غلیظی آرام‌آرام مرا فرو می‌بلعد. خواب است یا اندوه؟ نمی‌دانم. حالا موج به صورتم رسیده است و پلک‌هایم را سنگین کرده است. با چشم‌های نیم‌بسته می‌خوانم:

تا آن دمِ دوباره که زیبات می‌کنمکبریت لای پلک، تماشات می‌کنم…

موج دارد پشت پلک‌هایم را سوزن‌سوزن می‌کند. می‌دانم به زودی دریچه را خواهد شکست و می‌شکند. حالا دارد از چشم‌هایم فرو می‌ریزد: پیوسته و پرشتاب.

آخرین چیزی که از آن شب به یاد می‌آورم این است که داشتم خودم را مسخره می‌کردم. در دل‌م گفته بودم: «ای ابراهیم بیک بدبخت! عاقبت در یکی از همین شب‌ها از حسرت موهوم آن ایران خیالی‌ات دق‌مرگ می‌شوی و می‌میری!»، و بعد بیهوش شده بودم.

 

*دو بیت پایانی متن از: طاها میرحسینی

لادن آرمان

۱۷ آوریل ۲۰۲۴

«مقالات و دیدگاه های مندرج در سایت شورای مدیریت گذار نظر نویسندگان آن است. شورای مدیریت گذار دیدگاه ها و مواضع خود را از طریق اعلامیه ها و اسناد خود منتشر می کند.»